1- بچه که بودم، مثلا 5-6 ساله، پدرم وقتی که دیر به خانه می آمد لحظات قبلاً ازآمدنش هجوم اندوهی وحشتناک در برم میگرفت. هزار بار میمردم و زنده میشدم تا بیاید. خوب یادم هست که به مادرم و خواهرم و برادرم خیره میشدم تا تلخی این هجوم را نادیده بگیرم. فکر می کردم اگر پدر تصادف کند، اگر پدر نیاید ما چه کنیم؟ شمار زیادی از روزهای کودکیبه همین منوال گذشت. بعدترها این حس را نسبت به مادربزرگم پیدا کردم. مادربزگی بسیار مهربان و خوشسخن که بخشی از تاریخ کودکی من با روایتِ حضور او نگاشته میشود. شبهایی بود که از بیم ازدست دادن مادربزرگم اشک در چشمانم جاری میشد و هر لحظه ازخدا میخواستم که او را همیشه به سلامت داردش. به از دست دادن مادرم هم شاید بیش از همهی آن دیگران، فکر کردهام. گاهی میشود به یکباره ترس همهیوجودم را در برمیگیرد که مگر میشود مادر نباشد؟ آن لحظه هر کجا باشم و به هر کاری که مشغول، ناخودآگاه و از سر حسی مبهم بهیکباره به او زنگ میزنم تا راجع به موضوعی بیربط حرف بزنم تا صدای بودنش را از این طریق بشنوم. بزرگتر که شدم این فوبیا جامهای دیگر به تن کرد...
این "فوبیای از دست دادن"را مدام و مدام تجربه کردهام. از دست دادن چیزی که بیش از اندازهی معقول دوستش میداری. شاید بشود اسمش را گذاشت عاشقی. وجه مشترک همهی سوژههای "فوبیای ازدست دادن" دوست داشتن بیش از حدشان است. دلبسته شده افراطی به این سوژهها.
2- روزی در حمام مشغول به انجام امور مربوطه بودم! در حالی که از گرمای دلپذیرش کیفور بودم بهیکباره سوسکی را مشاهده نمودم که از گوشهای برون آمد و راه مفرّی در پیش گرفت. سرانجام آن سوسک بیچاره بیآنکه من بخواهم به او استرسی وارد کنم، خود به میان جاصابونی گرفتار آمد. جاصابونی جایی قرار گرفته بود که بنده با قدِّ خدادادی خود نمیتوانستمش دید و میباید قدری تلاش مینمودم. ولی آن روز من این کار نکردم. قاعدتاً دلیل چندشآور بودن تماشای جسد یک سوسک میان آب و صابون برای ندیدنش کفایت میکند. بنابراین من آن روز و روزهای بعد تلاشی برای آگاهی از عاقبت آن سوسک به خرج ندادم. هر بار که به حمّام میرفتم سعی میکردم به نحوی یادآوری این حادثه را نادیده انگارم. برای مثال راجع به نوسانات بازار ارز فکر میکردم و یا به این فکر میکردم که آن کلاغی که سر صبح در مسیر کار من روی درخت نشسته بود، چه خوب شد که خویشتنداری نموده کلهی مبارک بنده را مزیّن نفرمود. گذشت و گذشت تا روزی وسوسهی تماشای اندرون آن جاصابونی تمام وجود مرا در برگفت. تردید میان قوای مختلف به نفع قوهِ غیر عاقله تمام شد. بر نوکِ انگشتان دو پا ایستاده به تماشای درون جاصابونی نشستم. هیچ درونش نبود. هیچ. و من عمری به خاطر هیچ، آن لحظلاتی را که میشد خوشتر بشود و گرمتر، تنها با بیم حضور چیزی نامطلوب از کف دادم.شاید اگر خیلی قبلتر تن به تماشای آن سوسک احتمالی میدادم لحظات خوش بیشتری را سپری مینمودم. شاید اگر زودتر به دل حادثه میزدم زودتر هم از آن خلاصی مییافتم. کاش میشد در همهی لحظات هول و بیم همین راه را برگزینم. بزنم به دل حادثه تا خلاص شوم از هول بیمی که از خود حادثه سختتر است!
3- وقتی کسی در زندگی شما باشد که پس از سالها همچنان به خاطر او درگیر فوبیای از دست دادن باشید مطمئناً آن شخص لیاقت آن ارزش گذاری شما را داردمثل پدران و مادران که من فکر می کنم زندگی بدون آنها چیز مهمی کم خواهد داشت. و بالعکس، یعنی اگر با از دست دادن چیزی احساسی ناخوشایند بر شما مستولی نگشت، آن چیز را باید از دست میدادید و او بیش از اندازهای که باید برای شما مهم شده بود. حالا خوشحال باشید که او از زندگی شما بیرون رفته است.
نویسنده: احسان جباری
بعضی اوقات هست، دقیقا به خاطر این «فوبیا» که همیشه باهات همراهه، وقتی اون شخص رو از دست میدی، هر چند از دست دادنش واقعا سخت باشه، احساس راحتی میکنی. انگار باری از دوشت برداشته شده!
البته به نظر من اگر بعد از افتادن اتفاقی که ازش وحشت داشتی تونستی خوب طاقت بیاری، این توانایی ت رو نشون میده. لزوما به اون شخص یا اتفاق برنمیگرده. ولی با اینکه اصولا نباید چیزی بیش از حد برامون مهم بشه موافقم :)
ببخشید این متن چه ربطی به هدف گذاری وبلاگ داره؟
آدما توی روابط ممکنه مبتلا به فوبیای از دست دادن بشن.
به نظر من شخصا، این فوبیا میتونه اثرات مخربی داشته باشه؛ ممکنه تو به خاطر همین فوبیا، هر چیزی رو نشونهای بدونی برای از دست دادن طرف، هم خودت توی رابطه اذیت بشی، هم طرف مقابل رو اذیت کنی. وقتی دائم دلهره از دست دادن داشته باشی، ممکنه مثلا دم به دقیقه دعوا کنی چرا؟ چون فکر میکنی این کاری که این الان کرد به خاطر این بود که میخواد منو ترک کنه. یا اینکه غمگین باشی، یا خودسانسوری کنی... یا هر چیزی که به هر حال نشونهی یه رابطه سالم نیست.
این وبلاگم که راجع به روابط ه دیگه.
و البته به نظرم ارتباط بیشترش به قضیه سنت و مدرنیته رو میشه ناشی از این دونست که توی حالت سنتی، عملا از دست دادنی به اون مفهوم وجود نداره. تو توی یک رابطه وارد میشی و تا آخر عمر از اون بیرون نمیآی. روابط عموما همچین حالتی دارند. اما توی روابط مدرن، به شدت جدایی دیده میشه و اصلا آدمها با این پیشفرض که تا ابد با هم میمونن وارد رابطه نمیشن. جدا شدن، ترک کردن و ترک شدن، "از دست دادن" خیلی مفهوم ممکنتری ه. بعد وقتی که میون سنت و مدرنیته مونده باشیم، دیگه حساب کن چه بلبشویی میشه!
خب با اسم خودت چرا نمینویسی احسان؟!!؟
با اسم خودم نوشتم که!
منظورم اینه که چرا نویسنده ی میهمان؟