من یک پسر تحصیلکرده از طبقه متوسط هستم که از قضا فکر میکند خیلی «امروزی و گشادهفکر» است. به همین ترتیب نظراتش نسبت به زنان هم خیلی امروزی و آزادگرایانه است. مثلا دوست دارد همسرش تحصیلکرده در مقطع بالا باشد، سر کار برود و برای خودش درآمد داشته باشد، خانهنشین نباشد بلکه کارهای خانه و حتی بچهداری میانمان تقسیم بشود و همسرش دارای زندگی شخصی و اجتماعی مستقلی از او هم باشد و من همه کس او نباشم.
اما وقتی که با خودم صادقانه فکر میکنم میبینم این نظراتی که دارم، با وجود پیشرو بودن چندان هم صادقانه نیست و برای همین میخواهم اینجا اعترافاتی را بیان کنم که فکر میکنم اعترافات بسیاری از پسرهای همقشر من است. چه اعترافاتی؟ الان توضیح میدهم.
وقتی که خوب فکر میکنم میبینم که بعضی از این چیزهایی را که میخواهم و در بالا هم گفتم در واقع برای خودم میخواهم و همهاش هم از سر باور صادقانه به برابری زن و مرد نیست. چون میبینم که هنوز ترسهایی دارم که خیلی نهفته هستند اما از به وقوع پیوستنشان وحشت دارم. من دوست دارم که همسرم در زمینههای مشترکی که هر دو در آن فعالیم به اندازه من خوب نباشد و یک سر و گردن از من پایینتر باشد. یعنی مثلا در زمینه شغلی حقوقش از من بیشتر نباشد و از در زمینه علمی مرتبهاش از من بالاتر نباشد یا از در زمینه اجتماعی از من اجتماعیتر و دارای شبکه گستردهتر و دوستان بیشتر نباشد و الخ. اما چرا؟ چون از دو چیز میترسم. یک این که اگر همسرم در این زمینهها بهتر از من باشد دیگر من را نخواهد پسندید و مرا «مرد» خود حساب نخواهد کرد و ممکن است از «کنترل» من خارج بشود و بگذارد برود یا اگر هم نرود در زندگی بر من مسلط شود. از یک چیز دیگر هم خیلی میترسم و آن هم ضعیف به نظر آمدن در چشم دیگران بهخصوص مردان دیگر همرده خودم است که باعث میشود از شبکه آنها رانده شوم و به ردههای پایینتر اجتماعی نزول کنم.
یعنی با این که به برابری زن و مرد از لحاظ حقوق اعتقاد دارم اما ترجیح میدهم در عمل همسرم با من کاملا برابر نباشد. از این که رابطه ما مثل رابطه دو انسان بالغ، مستقل و کاملا برابر باشد میترسم.
نتیجه این ترسها این میشود که مردها، حتی مردهای روشنفکر امروزی که صادقانه به برابری زن و مرد باور دارند، از قدرت گرفتن زنهایشان میترسند، و به طور خودآگاه یا ناخودآگاه جلوی آنها را میگیرند تا تمام استعداد بالقوهشان به فعلیت در نیاید. و نتیجه این ترسها این میشود که اگر زنی در زندگی مشترک شروع به پیشرفت کند و رقیب شوهرش بشود زندگیها دچار ناپایداری یا حتی فروپاشی میشود.
منشا این ترسها چیست؟ به نظر من ریشه این ترسها انتظارات سنتی جامعه از مردهاست، حتی در جوامع پیشرفتهای مثل کشورهای غربی. این که از مرد انتظار میرود که «قوی» و «مدیر» باشد و «تکیهگاه» زن باشد. و مردان و زنان در شکلگیری چنین نگاهی به یک میزان مقصرند. مردها همجنسهایشان را که این ویژگیها را نداشته باشند اغلب ضعیف میپندارند و از جمع خود میرانند. و زنها نیز «جذابیت» مرد را در ویژگیهایی مثل تکیهگاه زندگی بودن و مدیر بودن مییابند.
با این که میتوان تصور کرد که در بیشتر تاریخ چنین انتظاراتی از مردان به خاطر قویتر بودن آنها به لحاظ فیزیکی قابل توجیه بوده است، ادامه یافتن این انتظارات در جوامع امروزی و قائل شدن «نقشی» خاص برای زن و مرد هیچ توجیهی ندارد و تنها باعث ناپایداری رابطهها یا شکلنگرفتن رابطههای بالقوه میشود. ادامه یافتن این انتظارات هیچ توجیهی ندارد چون در جوامع امروزی جنسیت در خانواده نقشی بیشتر از عمل جنسی و باروری به دوش نمیکشد. حتی معلوم نیست؛ چه بسا ادعاهایی که راجع به احساساتیتر بودن زنها نسبت به مردها مطرح میشود، بیشتر از این که ناشی از تفاوت فیزیولوژیک میان دو جنس باشد باشد محصول نوع پرورش و فرهنگ نباشد.
من حتی میخواهم به خودم جرات بدهم و بگویم که جنسیت آن قدر نقش ناچیزی در خانوادههای جوامع امروزی بازی میکند که میبینم خانوادههای همجنسگرا با موفقیت و بدون مشکل در برخی کشورهای غربی در حال بروز و بالندگی هستند و حتی کم کم حضانت فرزند هم به آنها سپرده میشود (مانند قانونی که اخیرا در فرانسه تصویب شد).
به نظر من هنوز برابری واقعی زن و مرد به معنای واقعی ارتباط انسانی و برابر و دو انسان برابر حتی در جوامع پیشرفته هم شکل نگرفته و نوعی باور به نابرابر به صورتی بسیار عمیق و گاهی ناخودآگاه در ذهن افراد جامعه، اعم از زن و مرد، حک شده که به این راحتیها هم قابل زدودن نیست. متاسفانه این باور به زیان هر دو جنس زن و مرد است چون همان مقدار که مانع بروز استعدادهای زنان و پیشرفت آنان میشود، باعث ایجاد ترس و اضطراب در مردان و سخت شدن زندگی در کام آنان هم میشود و زنها و مردها به یک میزان در مبارزه با این نوع نگاه و از بین بردن تدریجی آن نقش و وظیفه دارند.
نویسنده: امیررضا