نشستیم راجع به دربارهی الی... بحث کردیم.
از دید بعضیها الی خیانت کرده بود، چون هنوز توی رابطه بود و با این وجود به مرد دیگهای فکر کرده بود یا حتی با اون وارد رابطهای شده بود. (به فرض درست یا غلط).
اما...
تمام تلاشم را کردم که بگویم آدمها مختارند برای زندگیشان تصمیم بگیرند؛ ولی آدمها اجازه ندارند برای زندگی بقیه تصمیم بگیرند. حق گرفتن آزادی بقیه را ندارند. قبول که وقتی دو نفر با هم در رابطهاند، صرف همین رابطه مسئولیتهایی برای طرفین رابطه به وجود میآید، حقوق متقابلی وجود دارد و احترام و و و. اما وقتی یکی از طرفین یک رابطه، به هر دلیلی دیگر این رابطه را نمیخواهد، و این نخواستن را به طرف مقابل هم اعلام میکند، چه کاری باید برای خروج از این رابطه انجام دهد؟ آیا اصولا بر هم زدن رابطه هم مثل تشکیل یک رابطه باید امری دو طرفه باشد؟
حقیقتش به نظر من اصلا چنین چیزی فاقد معناست. در حقیقت یکی از این دو نافی دیگری است. اگر شکلگیری یک رابطه نیازمند رضایت دو طرف باشد، معنایش این است که وجود این رابطه و بالتبع ادامهی حیات رابطه هم نیازمند رضایت طرفین رابطه است. پس اگر صرفا یکی از این دو راضی نباشد، این رابطه ناچار از انقطاع است.
قطعا اگر رابطهای برایمان ارزش دارد باید برای حفظش تلاش کنیم. میزان تلاش و مایه گذاشتن بحثی جداست که اینجا محل این بحث نیست.
من در این بحث متهم بودم که حال عاشق را هیچ نمیفهمم.
به فرض محال که هیچ وقت عاشق نشده باشم، هیچ وقت چنین حسی را هم تجربه نکرده باشم و باز به فرض محالتر که هیچ وقت از نزدیک حال کسی را که عاشق بوده و طرفش به هر دلیل رابطه را نمیخواسته نمیدانستهام و با اینچنین کسی همدردی نکردهام و اصولا قدرت درک یک عاشق را ندارم!
به نظر آنهایی که قدرت درک یک عاشق را دارند، یک انسان، به صرف عاشق بودن، حق این را دارد که کسی را مجبور کند اسیر او بماند و در رابطهای که نمیخواهد دوام آورد؟ البته که آدمها احساس دارند و از آنجا که این دو نفر با هم در رابطهای بودهاند احساسشان باید برای هم اهمیت داشته باشد. و مهم است که آدمها مراعات خیلی چیزها را بکنند و وقتی میخواهند رابطهای را پایان دهند، به حرمت عمری که با هم گذراندهاند، هر چند کوتاه، حتی گاهی از خودگذشتگیهایی بکنند. اما این مساله دلیل بر آن نمیشود که کسی تمام زندگیش را فدا کند.
کسی هم میگفت وقتی یک نفر میخواهد ترک کند، باید صبر کند تا طرف مقابل بپذیرد! از کجا معلوم که یک نفر کی به جدایی رضایت خواهد داد؟ حد و حدود من آیا باید حد و حدود طرف مقابلم باشد؟ و حد و حدود طرف مقابلم باید با حد و حدود من سنجیده شود؟ معمول این است که یک حد و حدود طبیعی وجود دارد، مثلا طبیعی نیست من از یک رابطهی خیلی شاد و رضایتبخش طولانی مدت، یک شبه اعلام نارضایتی کنم و فردایش هم بار ببندم و خداحافظی کنم و بی هیچ دلیلی بگذارم بروم. کسی هم اگر با خودش درگیری نداشته باشد، از یک رابطهی رضایتبخش بیخودی نمیخواهد بیرون بیاید. حتما یک جای رابطه مشکلی دارد.
آدمها پیشفرض ظالم و به بازیگیرنده نیستند! آدمی که یک رابطه را ترک میکند لزوما بیاحساس و یا حتی کماحساستر از طرف مقابلش نیست؛ آدمها پیشفرض احساسات دارند، و احساسات آدمهای دیگر هم برایشان بی اهمیت مطلق نیست. در وجود همه آدمها رگهای از خودخواهی هست، اما این خودخواهی منکر اهمیت داشتن حس اطرافیان نمیشود.
بپذیریم اگر کسی بعد از دو سال رابطه، به جایی رسید که گفت طرف مقابلش را دوست ندارد، دلیلی بر آن نیست که بگوییم تمام این دو سال، یا هر چقدر از آن را که میگفته «دوستت دارم» دروغ گفته بوده. آدمها در روند زمان زندگی میکنند، و زندگی راکد نیست.
شاید مشکل از همان جا نشات میگیرد که مهدیه گفت: کمتر پیش آمده که کسی از حال آنکه ترک میکند شنیده باشد. همیشه تصور میکنیم کسی که ترک میشود مظلوم واقع شده و کسی که ترک میکند...
نه! آدمها به طور معمول موجوداتی هستند حاوی قدری احساس و قدری منطق. در موقعیت احساسی، آدم منطقی هم نمیتواند با تمام منطقش تصمیم بگیرد، و در موقعیت منطقی، آدم عاشق هم باید بتواند فکر کند. قرار نیست عاشق مدرن مجنون باشد، وگرنه قبول کنیم، اسمش رویش هست: مجنون.
آدمهای توی زندگیمان میآیند و میروند. این چیزی است که دربارهاش زیاد گفتهایم و شنیدهایم. تغزل کردهایم و شعر خواندهایم.
اما این همیشه ما نیستیم که مورد "آمدن" و "رفتن" قرار میگیریم. چیزی که خیلی کمتر از آن میگوییم و میشنویم، تلاشهای نیمهخودآگاه و تعمدی ما برای پا گذاشتن به زندگی شخصی دیگر آدمها و در طرف دیگر جا گذاشتن آدمهای مهم زندگیمان توی نقطهای از تقویم و گذر کردن از آنهاست.
اینکه نگاری یک مرتبه پا بگذارد توی زندگیمان و اینکه جفاکاری رخت بربچیند و برود، هر دو پر هستند از هیجانات شدید مثبت و منفی. اما ما این هیجانها را هر چقدر هم شدید باشند قابل کنترل میدانیم، برایمان تحمل شدنی هستند، و همین است که میگذاریم کامل تجربه شوند، قشنگ حسشان میکنیم، و گاهی با سرودن و شنیدنی آنها را با دیگرانی شریک میشویم.
هیجانات آمدن و رفتن اما فقط شادی یا غم فراوان نیستند. وقتی این ما هستیم که برای شروع کردن یک رابطه یا پایان دادن به آن عامل میشویم تصمیم میگیریم و دست به اقدام میزنیم، ترس و دلهرهی احساس مسئولیت، بازنگری مدام ما از تصمیم و اعمالمان، و نهایتا رنج احساس گناه و قضاوت شدن توسط دیگران ما را دچار چنان هیجان منفی یا مثبتی میکند که غالبا بنظر غیر قابل تحمل و غیر قابل کنترل میرسند.
اینطور میشود که ما از ترس شدت این هیجانها، به تمامه حسشان نمیکنیم، نمیگذاریم بیایند همهی وجودمان را بگیرند و تجربه شوند، بدتر از همه این هیجاناتمان را شعر و داستان و درد دلهای دوستانه نمیکنیم و صادقانه با دیگران در میانشان نمیگذاریم. تجربه کردن و بروزی هم اگر باشد همه آلوده به دفاعهای بیهوده از خود، قربانی نشان دادن خودمان، و ناارزندهسازی فرد مقابل است.
همین میشود که ما بالتبع از حسهای دیگران در وقت ترک شدن یا دیدن یک نگار هم زیاد میشنویم و آگاه میشویم؛ در حالی که کمتر چیزی به چشممان خورده از حس ناب یک نفر وقتی که دارد همه تلاشش را میکند که بشود نگار کسی، و یا وقتی که دیگر کم آورده یا به هر دلیلی صلاح نمیبیند و علیرغم تمام میلی که به محبوب دارد او را ترک میگوید. ما از غم دردناک کسی که خودش دارد بار سفر را میبندد کمتر میخوانیم و میشنویم. ما حتی وقتی که داریم از زندگی کسی رخت میبندیم هم درد کمتری حس میکنیم. چیزی که شاید نه ناشی از کمتر دردناک بودن آن، که بخاطر درد بسیار و غیرقابل کنترلش باشد؛ انقدر غیرقابل کنترل و غیرقابل تحمل که خودمان هم از زیر حس کردنش در میرویم. شاید.
پ.ن: البته توی ارتباطات قرن بیست و یکی و مدرن، زوجها اصرار عجیبی دارند که هر دوتاشان مثلا برای شروع، تغییر شکل، و یا خاتمهی یک ارتباط تصمیم بگیرند. چیزی که در نگاه اول خیلی هم پخته و بالغمآب و شیک بنظر میآید. من اما کمتر چیزی به این بی معنایی توی رفتار یک زوج دیدهام. وقتی که من با دیدن چشمهای تو، با یک لبخندت، با تخمین حرارت بدنت مثلا، همهی معادلات مغزیام جابجا میشود دیگر نمیشود بنشینم و در یک تعامل دو نفره با تو تصمیم بگیرم که ما دوستهای معمولی باشیم یا وارد مرحلهی جدیدی از ارتباط شویم. رابطهی من خواه ناخواه وارد فاز جدیدی شده است و دوستی عادی دیگر برای من معنایی ندارد. همانطور که وقتی من چمدان دلم را بستهام، گریههای غمناکم را تا آخر کردهام، و دیگر این رابطه معناسازی و ناب بودن خود را برای من از دست داده، دیگر نشستن و بحث بالغانه دربارهی ختم آن یک شیک بیهوده است. این رابطه برای من بخواهی نخواهی تمام شده است.
سکوت این هفتههای اخیر خود من از جنس تعمق در این سکوت باشد شاید.