اوج تعلیق میان این دو قرنِ (چهارده هجری و بیست و یک میلادی) بود که ما پا به دانشگاه گذاشتیم. کشاکشی عجیب و نوظهور میان سنتهای آموخته شده در یک خانواده ی مذهبی با نوعی از رابطه که میان دخترها و پسرهای دانشگاه رفته ی مذهبی در حال شکل گرفتن بود و برای خودشان و خوانواده هایشان عجیب و ناشناخته.
در سالهای دانشجویی ما، میان بچهمذهبیها، هر جا به بهانهای جمعهای شادی از دخترهای تقریبا باحجاب و پسرهای تقریبا اهلمراعات را میشد دید که توی سر و کله هم میزنند و با جان و دل برای هدف مشخصی همکاری میکنند. حالا چه این هدف رای آوردن فلان کاندیدا و دست گرفتن انجمن اسلامی فلان دانشکده بود چه فتح کردن فلان قله کوه و ساختن فلان برنامه هوشمصنوعی برای رباتشان در مسابقات.
حالا چهارده پانزده سالی از انواع و اقسام سعی و خطا کردنهایمان، تجربه کردنهایمان گذشته است. تجربههایی که برای بعضی به عشقهای دردناک بیسرانجام افلاطونی به یکی از این خواهر/برادرهای گلهای شان منجر شد، برای بعضی سالها خاطرهی رفاقتهای ناب و عمیق را رقم زد، بعضیمان از اساس چپ کردند، و بعضی هم ازدواج.
نسلهای بالایی و پایینی ما، متولدین پنجاه و هفتاد، اگر کمی صمیمی شوند صریح میگویند که بنظرشان دهه شصتیها مشتی موجود عجیب نا آشنای ناایمن و دمدمیمزاج و بینراهی هستند. راستش بیراه هم نمیگویند.
از آن رفاقتهای مذهبی گلهوار دانشگاهی برای شماها حالا چی مانده؟ خاطره؟ سرمایه اجتماعی؟ درد؟ دو سه تا بچه ترگل ورگل؟ درد؟