«آه عزیزم، تو خیلی جذابی و جایگاه ویژهای نزد من داری. اگر اوضاع خودم بهتر از اینی بود که در آن هستم، حتما نخستین یا تنها کسی بودی که با او وارد رابطه میشدم. اما صد حیف و افسوس که اکنون در موقعیت خوبی نیستم که شریک مطمئن و همدم خوبی برایت باشم. ولی در هر حال بابت رفاقت و ارادت من نسبت به خودت شکی به دل راه نده».
این جملات، شکل کلاسیک و متداولی است برای زمانی که فردی بخواهد به شکلی ظریف و تر و تمیز کسی را که پیشنهادی برای تشکیل رابطه به او داده است، دست به سر کند. ما در عین حالی که میخواهیم به شخص پیشنهاددهنده حالی کنیم که حوصلۀ یک رابطه را نداریم، نمیخواهیم به خاطر محبتی که بینمان جاری است، اعتماد به نفس او را خدشه دار کنیم. اغلب اوقات کسی که پیشنهادِ دوستی به ما داده، خودش سطحی از دوستی را با ما طی کرده و تاریخچهای بر رفاقت بینمان گذشته است. این دوستیِ اولیه وقتی قرار است به یک رابطۀ جدی و متفاوت تبدیل شود، با خود ریسکها و دشواریهایی به همراه دارد. این ریسکها به چند حالت میتواند نیروها و روابط بین ما را تحت الشعاع قرار دهد. حالت خوب و کم ریسک این است که پیشنهاد پذیرفته شود و دو نفر وارد رابطهای شوند و خود را برای یک درام کوتاه یا بلند آماده کنند. فرض این است که در این حالت کشش به سوی رابطه از هر دو سو وجود دارد و هر دو میخواهند هر جور شده رابطهای را سامان دهند.
اما حالت بد برای هنگامی است که کسی که به رابطۀ دوستی فراخوانده شده است بخواهد از پذیرش این دعوت امتناع کند یا نسبت به ورود به رابطه نامطمئن باشد. از یک طرف این وسواس که دوست نداریم کسی را از خود برنجانیم مانع از روراستی مان میشود. از طرف دیگر جواب منفی میتواند به طرف پیشنهاددهنده ضربهای هرچند کوچک وارد کند. ممکن است طرف با خود فکر کند «مگر من چه مشکلی داشتم که از سوی او رد شدم.» یا «لابد آنچنان که انتظار داشتم شایستۀ دوستی با او نیستم». این افکار هرگز چندان هم خیالبافی خام نیستند و چه بسا علت عدم شکل گیری یک رابطه همین باشد؛ یکی از طرفین دیگری را جذاب نمیبیند و او را آنچنان دوست ندارد. شما باشید در این موقعیت چه میکنید؟ شاید در چنین شرایطی به دنبال جملات شیک و از پیش تنظیم شدهای میگردیم تا به دوستمان بفهمانیم نباید به خودش شک کند. او میتوانست دوست من باشد تنها اگر من میخواستم. اما اشکال از او نیست و اکنون تقدیر این گونه خواسته است که من به هر دلیلی نتوانم وارد رابطهای شوم. معلوم نیست این قبیل جملات چقدر از حقیقت بهره بردهاند و چقدر از جنس تعارف هستند. به هر ترتیب علیرغم صحت و سقم محتوایشان، این حرفها در اصل کارکردی سازشکارانه و تسلابخش دارند.
حالت خوب، آری گویی به پیشنهاد رابطه بود و حالت بد، امتناع از آن توأم با تسلابخشی. اما بگذارید به اختصار این ترکیب را با دو حالت دیگر تکمیل کنیم؛ حالت بدتر و حالت بدترین. حالت بدتر این است که با چنان خشونتی از تشکیل رابطه طفره رویم که گویی طرف مقابل با صورت به دیواری سخت برخورد کرده است. عاشق را لایق هیچ گونه اعتماد به نفسی نبینیم و تمام وزن ناکامی را به دوش او بیندازیم. کهن-نمونۀ چنین برخوردی شاید انکارهای سنگدلانۀ لیلی و اصرارهای سوزناک مجنون باشد. در منظومههای عاشقانۀ ما جایی برای جملات صلح طلبانهای که در اول نوشته آمد، وجود ندارد. سرنوشت چنین عشقهایی درد است و فراق.
اما بدترین حالت چیست؟ وقتی که کسی در برابر یک پیشنهاد، نه امتناع تسلابخش داشته باشد نه انکار صریح و خشن، بلکه پذیرشی سازشکارانه و تسلابخش را پیشه کند. یعنی از سوی ما علاقهای موجود نباشد و طرفِ پیشنهاددهنده این را نداند و همزمان دعوتش به تشکیل رابطه از سوی ما اجابت شود. این حالت قطعا تقدیری جز شکست برای دو طرف ندارد و این خود حدیث مفصلی است.
نویسنده مهمان: توسن سودایی
وسط خنده هام از مسخره بازی هاش پرید و بوسیدم و در گوشم به شوخیهاش ادامه داد. سرم توی دستهاش گیر کرد و با یک فشار کوچیک انگشتانش افتاد روی شانه ش. پشت گردنم را بوسید. هنوز پر از خنده بودم اما چشمهام از اشک پر شد.
داشتیم خداحافظی می کردیم. شاید آخرین بار بود که می دیدمت. سرت را گرفته بودم توی بغلم. خودم پر از بغض بودم اما این وقتها همیشه سعی میکنم بغضم را بگذارم برای یک ساعت بعد. ماشین پلیس پشت سر ایستاد. هول شده بودم و تو به ظاهر آرامشت را حفظ کرده بودی. صدای تحقیر آمیز مامور هنوز توی گوشم هست. سالهاست همونجا مونده و هی تکرار میشه.
خجالت نمیکشی؟ بابات کجاست؟ خونت کجاست؟
از اینکه دیگر به حرفهاش نمیخندیدم تعجب کرد. سرم را بلند کرد و با نگاه توی چشمهام پرسید چی شد؟ لبخند زدم که هیچ. و توی دلم گفتم دلم برای خودم و عاشقان وطنم سوخت که عشقمان گناه بزرگ بشر بود.
اصرار داره بدونه چرا یک باره از شوق افتادم. نگاهی به قهوه م میکنم و میگم: این قهوه ها هیچوقت نمیفهمن پیغمبر بوسه های دو تا عاشق بودن چه حالی داره.
دستش را میگیرم و از این "آزادی فخرفروشانه ی امروز به دیروزم" فرار میکنم.
1- بچه که بودم، مثلا 5-6 ساله، پدرم وقتی که دیر به خانه می آمد لحظات قبلاً ازآمدنش هجوم اندوهی وحشتناک در برم میگرفت. هزار بار میمردم و زنده میشدم تا بیاید. خوب یادم هست که به مادرم و خواهرم و برادرم خیره میشدم تا تلخی این هجوم را نادیده بگیرم. فکر می کردم اگر پدر تصادف کند، اگر پدر نیاید ما چه کنیم؟ شمار زیادی از روزهای کودکیبه همین منوال گذشت. بعدترها این حس را نسبت به مادربزرگم پیدا کردم. مادربزگی بسیار مهربان و خوشسخن که بخشی از تاریخ کودکی من با روایتِ حضور او نگاشته میشود. شبهایی بود که از بیم ازدست دادن مادربزرگم اشک در چشمانم جاری میشد و هر لحظه ازخدا میخواستم که او را همیشه به سلامت داردش. به از دست دادن مادرم هم شاید بیش از همهی آن دیگران، فکر کردهام. گاهی میشود به یکباره ترس همهیوجودم را در برمیگیرد که مگر میشود مادر نباشد؟ آن لحظه هر کجا باشم و به هر کاری که مشغول، ناخودآگاه و از سر حسی مبهم بهیکباره به او زنگ میزنم تا راجع به موضوعی بیربط حرف بزنم تا صدای بودنش را از این طریق بشنوم. بزرگتر که شدم این فوبیا جامهای دیگر به تن کرد...
این "فوبیای از دست دادن"را مدام و مدام تجربه کردهام. از دست دادن چیزی که بیش از اندازهی معقول دوستش میداری. شاید بشود اسمش را گذاشت عاشقی. وجه مشترک همهی سوژههای "فوبیای ازدست دادن" دوست داشتن بیش از حدشان است. دلبسته شده افراطی به این سوژهها.
2- روزی در حمام مشغول به انجام امور مربوطه بودم! در حالی که از گرمای دلپذیرش کیفور بودم بهیکباره سوسکی را مشاهده نمودم که از گوشهای برون آمد و راه مفرّی در پیش گرفت. سرانجام آن سوسک بیچاره بیآنکه من بخواهم به او استرسی وارد کنم، خود به میان جاصابونی گرفتار آمد. جاصابونی جایی قرار گرفته بود که بنده با قدِّ خدادادی خود نمیتوانستمش دید و میباید قدری تلاش مینمودم. ولی آن روز من این کار نکردم. قاعدتاً دلیل چندشآور بودن تماشای جسد یک سوسک میان آب و صابون برای ندیدنش کفایت میکند. بنابراین من آن روز و روزهای بعد تلاشی برای آگاهی از عاقبت آن سوسک به خرج ندادم. هر بار که به حمّام میرفتم سعی میکردم به نحوی یادآوری این حادثه را نادیده انگارم. برای مثال راجع به نوسانات بازار ارز فکر میکردم و یا به این فکر میکردم که آن کلاغی که سر صبح در مسیر کار من روی درخت نشسته بود، چه خوب شد که خویشتنداری نموده کلهی مبارک بنده را مزیّن نفرمود. گذشت و گذشت تا روزی وسوسهی تماشای اندرون آن جاصابونی تمام وجود مرا در برگفت. تردید میان قوای مختلف به نفع قوهِ غیر عاقله تمام شد. بر نوکِ انگشتان دو پا ایستاده به تماشای درون جاصابونی نشستم. هیچ درونش نبود. هیچ. و من عمری به خاطر هیچ، آن لحظلاتی را که میشد خوشتر بشود و گرمتر، تنها با بیم حضور چیزی نامطلوب از کف دادم.شاید اگر خیلی قبلتر تن به تماشای آن سوسک احتمالی میدادم لحظات خوش بیشتری را سپری مینمودم. شاید اگر زودتر به دل حادثه میزدم زودتر هم از آن خلاصی مییافتم. کاش میشد در همهی لحظات هول و بیم همین راه را برگزینم. بزنم به دل حادثه تا خلاص شوم از هول بیمی که از خود حادثه سختتر است!
3- وقتی کسی در زندگی شما باشد که پس از سالها همچنان به خاطر او درگیر فوبیای از دست دادن باشید مطمئناً آن شخص لیاقت آن ارزش گذاری شما را داردمثل پدران و مادران که من فکر می کنم زندگی بدون آنها چیز مهمی کم خواهد داشت. و بالعکس، یعنی اگر با از دست دادن چیزی احساسی ناخوشایند بر شما مستولی نگشت، آن چیز را باید از دست میدادید و او بیش از اندازهای که باید برای شما مهم شده بود. حالا خوشحال باشید که او از زندگی شما بیرون رفته است.
نویسنده: احسان جباری
... این، انتخاب من نبود.
شما چقدر در زن یا مرد بودن خود دخالت داشتهاید؟ زن و یا مرد بودن شما به امری ناخودآگاه بدل شده است و شما بیآنکه بدان بیاندیشید پاسخی برای این سوال دارید. ولی در نزدیکی شما شاید شخصی باشد که تکلیفش با خودش روشن نیست که آیا زن است یا مرد. به همین سادگی. موضوع فیلم آینههای روبرو همین است. فیلمی شجاع که بیپرده به دل حادثه زده و حرف دل کسانی را زده که ممکن است سالهای سال طول بکشد تا از سوی اطرافیانشان درک شوند.
فیلم آینه های روبرو به کارگردانی نگار آذربایجانی، دو موضوع اساسی را راجع به این انسانها مطرح میکند. اول رنج این انسان ها از پی این بلاتکلیفی و دوم نوع برخورد جامعه و خانواده با انسانی که در پی راه حلی برای فرار از بلاتکلیفی جنسی است. آدینه، با بازی درخشان شایسته ایرانی، نماد جامعهی ترنسهاست که تلاش میکند برای حل مشکلش درمانی پزشکی بیابد. رعنا، با بازی غزل شاکری، نماد جامعهای است که رنگ و لعاب مذهبی- سنتی هم دارد. همایون ارشادی نیز نقش پدر آدینه را دارد که نماد خانواده است. در طول فیلم قرار است که ما با دغدغههای یک ترنس آشنا شویم، اینکه او برای این مساله چه راهحلی پیش روی خود میبیند. و از سویی دیگر خانواده و جامعه برای حل مشکل او چه گامی برمیدارند و یا اینکه باری بر بارهای سنگینی که او اکنون بر دوش خود احساس میکند میافزایند؟ رعنا تا آنجا که آدینه را به خوبی نمیشناسد و رفتارهای پسرانهی او را برنمیتابد با او پرخاشگرانه برخورد میکند. ولی پس از آنکه آدینه را به خوبی میشناسد و میفهمد که یک ترنس با چه مشکلاتی روبروست به یاریاش میشتابد. اما ماجرای برخورد خانواده قصهای متفاوتتر دارد. پدر آدینه به هیچوجه مسالهی ترنس بودن آدینه را درک نمیکند. از نظر او این رفتارهای آدینه آبروی او را به خطر انداخته است. اساساً برای او مسالهای وجود ندارد که آدینه در پی حل آن باشد. او حتی پا را فراتر گذاشته میخواهد آدینه را به عقد پسرعمویش دربیاورد. این مساله یکی از مهمترین دلایل فرار آدینه از خانه است. مساله ای که برای رعنا که حالا آدینه را خوب شناخته و به یاریاش آمده بسیار سنگین آمده و از برادر آدینه کمک میطلبد تا به او کمک کنند. رعنا از برادر آدینه میپرسد: چه حسی خواهی داشت اگر تو را به عقد پسرعمویت دربیاورند؟
یکی از تکاندهندهترین و مهمترین سکانسهای فیلم آینههای روبرو سکانسی که داخل ماشین رعنا و پس از فاش شدن ترنس بودن آدینه اتفاق میافتد. آنجایی که واکنش رعنا به ترنس بودن آدینه به شکل رفتاری که حکایت از بهت و غافلگیری او دارد نمایان میشود. از سر همین بهت و ابهام به صورت آدینه سیلی میکوبد. سیلیای که نه از سر نفرت و بیاعتمادی که از سر عدم شناخت و آگاهی کافی راجع به بحث آدمهای ترنس به سوی او روانه میشود. درد این سیلی برای آدینه شاید به مراتب دردناکتر از هر سیلی دیگری باشد.
آنچه که هستهی اصلی فیلم را میسازد همین مواجهههای آدینه با اعضای خانواده و جامعه است. مواجههی او با پدرش سرانجامی ندارد و تنها با کمک برادرش میتواند از خانه فرار کند. راهحلی که تنها صورت مساله را پاک میکند. ولی او میتواند تا حدی جامعه را قانع کند که مشکلش چیست و از آنها برای حل مشکل خود یاری بطلبد و جامعه هم دست یاری به او میدهد. هر چند، ممکن است همچون بسیاری از موارد، قضاوتمان حول بحث اخلاق و موقعیتهایی چنین، وقتی که در مقام ناظری بیرونی هستیم نسبت به وقتی که خودمان در چنین موقعیت هایی قرار بگیریم متفاوت باشد. به راستی اگر پسر کوچولوی رعنا ترنس باشد او چه خواهد کرد؟!
واقعیت این است که رنجی که آدینه میبرد رنجی جانکاه است. از سویی او با دوگانگی جنسی مواجه است. اسمش آدینه است. فیزیکش زنانه است. برای همگان بدیهی است که او دختر است ولی برای خود آدینه چه؟ تفکرات و روحیات و احساساتی پسرانه دارد. علم پزشکی هم ترنس بودن او را تایید میکند و راه حلی برای حل مشکل او ارائه میکند. خوشی زیر دلش نزده. از این بلاتکلیفی به رنج است. این رنج او در سکانسی که در دستشویی به روی زمین پخش میشود و شروع به گریه کردن میکند هویداست. چشمهی آن اشکها همین بلاتکلیفی اوست و همهی چالشهایی که بر سر راه درک او از سوی خانواده و جامعه وجود دارد. آدینه برای حل این مشکل نیازمند درک و حمایت خانواده و جامعهاش است. او انتظاری ورای حد تصور ندارد. او تنها میخواهد تا از سوی اطرافیانش درک شود. اینکه او مثل همهی آنها زن و یا مرد بودنش قطعی نیست. او بلاتکلیف است. به خاطر همین هم هست که بر روی پوستر این فیلم این جمله نقش بسته : "... این، انتخاب من نبود"
----------------------------
پ.ن1 : به گزارش سینمانگار، فرشته طائرپور خبر داد: فیلم سینمایی «آیینههای روبرو» به دستور اداره کل ارشاد استان قم در سینماهای این شهر به نمایش درنیامد. این تهیهکننده سینمای ایران گفت: «آینههای روبرو» قرار بود سه شنبه گذشته اولین نمایش عمومی خود را در قم آغاز کند، در همان روز اول و پیش از آنکه اساسا فردی یا گروهی به تماشای آن بنشیند، از سینمای نمایشدهنده پایین کشیده شد و به جای آن مجددا فیلم «خوابم میآد» بر روی پرده نمایش رفت (تاریخ درج خبر: ۴مهرماه ۹۱) .
پ.ن2 : به جرأت میتوان گفت پوستر فیلم آینههای روبرو یکی از زیباترین پوسترهای فیلم سالهای اخیر سینمای ایران است.
نویسنده: احسان جباری