کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن*

دوستش سکته کرده بود؛ توی بیمارستان بالای سرش هی ماساژ قلبی داده و جون کنده بود که برش گردونه. پزشک اورژانس کنار دستش گفته بود تمومه. ولش کن. اما نمی‌تونست ولش کنه بس که نمی‌خواست ناامید شه و باور کنه؛ بس که فکر می‌کرد شاید یه نفس دیگه، شاید یه شوک دیگه برش گردونه. با چشم‌های خون گرفته اومد خونه؛ گفت مُرد. گوشه‌ی مبل کز کرده بود، سازش رو گرفته بود دستش و هی الکی سیم‌هاش رو به صدا در می‌آورد. دلم می‌خواست با تمام وجود بغلش کنم بگم آروم بگیر، ولی آروم بود. خیلی آرومتر از اینکه کسی بتونه آرومش کنه. 

 حس استیصال وحشتناکه. زیر دستات باشه، فکر کنی یه نفس دیگه، یه ضربان دیگه، یه تلاش دیگه، ولی هیچی فایده نداشته باشه. زیر دستات جون بده و تو هر کاری کنی هیچ فایده‌ای نداشته باشه. همه بدونن که مرده و تو بی‌خود داری توی دلت می‌گی برگرد... 

بازی بازی تو نیست. بازی تموم شده‌ای‌ه که تو حتی تماشاگر خوبی براش نیستی. یه جا به خودت میای می‌بینی حتی وا دادن هم معنی نداره. انگار داری توی تل‌ماسه‌ها دست و پا می‌زنی که غرق نشی. حتی آبی هم در کار نیست و تو نفهمیدی اونی که با دست و پا زدن بیشتر غرق میشی و با رها کردن ممکنه بتونی خودتو نجات بدی "آبه"، دریاس، اقیانوسه، هر چی هست اینجایی که تو هستی نیست. اینجایی که تو هستی نهایتش سرابه، توهمیه که توی ذهن تو شکل گرفته که خیال می‌کنی شاید بجنگم فایده‌ای داشته باشه.

توی رابطه‌ی آدما هم خیلی وقت‌ها این اتفاق می‌افته. یه طرف خیلی وقته که از رابطه خارج شده، یا شاید از اول توی رابطه نبوده. می‌گفت از اول عاشق یکی دیگه بوده. به هر دلیل نشده که بهش برسه و بعد با این کسی که الان همسرشه ازدواج کرده. این همه سال باهاش زندگی کرده و این همه سال هیچ حسی به این رابطه نداشته. این همه سال همسرش خیال کرده می‌تونه کاری کنه که اون رو به رابطشون علاقمند کنه و اون حداکثر کاری که میتونسته بکنه تظاهر بوده. اون آدم، اون "همسر" اصولا از بازی خارج بوده. دست و پا زدنش باعث غرق شدن بیشترش نشده، رها کردن و تظاهر به بی‌محلیش هم باعث روی آب اومدنش نشده؛ اصولا آبی وجود نداشته. 


استیصال درد داره؛ اینکه حتی نتونی یه جنگی بکنی که توش بازنده باشی، برای آدمی که بیشترین کاری که بلده جنگیدنه، سرسام‌آوره. ولی یه جایی آدم به خودش میاد و می‌بینه باید زندگیش رو بکنه؛ با توهم نه، توی سراب نه، توی یه شرایطی که بازی بازی اون باشه. یه جایی باید بفهمه که این دست و پا زدن بی معنی ه. یه جایی باید بفهمه که رفیقش مرده، دیگه با هیچ تلاشی زنده نمی‌شه؛ یه جایی باید بتونه ساعت مرگ رو اعلام کنه و دست بکشه تا بیان پارچه‌ی سفید رو بکشن رو جنازه‌ش. یه جایی باید کنار بیاد با این هیچ‌کاره بودن.


*حافظ

گذشته‌ها گذشته!


یادم رفته بود که چقدر عاشق صدایش بودم.
به دوستم تعریف کرده بودم که صدایش چنان است و بهمان. زنگ زدم بهش؛ گفتم بیا با دوستم حرف بزن یه لحظه. گوشی را به زور گذاشتم دم گوشش؛ خیال میکردم چه صدای گیرایی دارد!
چه دوست داشتم برایم حرف بزند و صدایش در گوشم بپیجد؛ چه قربان صدقه رفتن‌های غیرمستقیمش را دوست داشتم. 

وقتی پرونده‌ی دوست داشتنش را بستم، دیگر هیچوقت نخواستم که برگردیم. هیچگاه دل به بازیهایش ندادم. بعد از اولین باری که گفتم ازت خسته‌ام و از بازیهایت بریده‌ام، دیگر هیچوقت همراهش نشدم. نه در واقعیت نه حتی در دلم. اما همیشه یک چیز را می‌دانستم، که چنان دوستش داشته ام و چنان از بودنم با او لذت برده ام که پشیمان نیستم.
رابطه باید بعد از تمام شدن اینطوری باشد. نخواهیش و بدانی که یک زمانی می خواستیش، نخواهیش و بدانی از خواستن آن روزهایت پشیمان نیستی؛ نخواهیش و بدانی که حس نابی را تجربه کرده‌ای. نخواهیش اما گاهی دلت بلرزد برای روزهای خواستنش.

یک رابطه‌هایی هستند که تمام شدنی‌اند و وقتی تمام شدند دیگر هیچ‌جوره نمی‌شود که به آن‌ها برگشت. انگار از زمان و مکان پاک شده‌اند؛ اما هنوز این فقط تویی که وقتی از کوچه و خیابان‌های آشنا رد می‌شوی، سایه‌ی روزهای خیلی دور را می‌بینی. روزهایی را که حتی در حافظه‌ات هم جز ردی از آن‌ها نمانده.

پ.ن: روزهایی می‌رسند که حتی به خاطر نمی‌آوری چرا یک زمانی این آدم را آن همه دوست داشته‌ای؛ اما حس دوست داشتنی‌ آن روزهایت با وجودت عجین شده‌ و هنوز هم وقت یادآوری اولین‌ها، مثل دخترک نوجوان آن روزها که شیطنت نگاهش رسوایش می‌کرد، برای یک لحظه‌ی کوتاه ضربانت نامنظم می‌شود.

رابطه‌ی خوب!


آیا چیزی به اسم "رابطه‌ی سالم" وجود دارد؟ آیا قواعدی وجود دارند که به صورت عمومی و همگانی بشود تعیین کرد و اگر در رابطه‌ای این قواعد صادق بود، اسم آن رابطه را رابطه‌ی درست و سالم بگذاریم و اگر وجود نداشت رابطه‌ی ناسالم، نامناسب و ... 

چه چیزهایی باید وجود داشته باشند و چه چیزهایی نباید وجود داشته باشند تا یک رابطه "خوب" تلقی شود؟ 



فکر نمی‌کنم در روابط انسانی و اصولا تمامی مسائل انسانی بتوان به راحتی قانون کلی تعیین کرد. اما به هر حال از دید عده‌ای قواعد حداقلی برای تعریف یک رابطه‌ی درست، سالم و کامل وجود دارد.

بعضی از این قواعد که در بیشتر مقالات و نوشته‌ها و نظرات افراد و گروه‌های مختلف نسبتا یکسان هستند شامل موارد زیرند:

  • علاقه و احترام متقابل؛ 
  • توانایی برقراری ارتباط و صحبت کردن با یکدیگر؛
  • علاقه به گذراندن زمان و انجام کارهای مشترک و انجام کارهایی صرفا برای شاد کردن یکدیگر؛
  • داشتن تعهد نسبت به رابطه؛
  • توانایی مواجه شدن با مشکلات و مسائل پیش آمده در رابطه، تلاش برای حل آن‌ها و اهمیت دادن به رابطه؛
  • توانایی مخالفت و بیان عقاید و نظرات مخالف (با احترام)؛
  • داشتن فلسفه‌ی مشترک زندگی؛
  • توجه به خواسته‌های یکدیگر و واقع‌نگر بودن نسبت به آن‌ها؛
  • رابطه‌ی رضایت بخش جنسی؛
  • حامی بودن و مراقبت از یکدیگر؛
  • منعطف بودن؛
  • اعتماد داشتن به یکدیگر؛
  • حس مورد احترام، مورد نیاز، مورد علاقه بودن و داشتن احساس امنیت و شادی.


البته مورد آخر احتمالا نتیجه‌ی داشتن یک رابطه‌ی ایده‌آل است نه قاعده‌ی آن.


اما چقدر از این قواعد را می‌توان از یک رابطه انتظار داشت؟ چقدر به فرهنگ کشورها و قوم‌ها و نژادها برمی‌گردد و در چه حد جهانی هستند؟ تا چه حد باید در یک رابطه فداکاری کرد و صرفا برای خوشایند طرف مقابل کارهایی کرد که لزوما برای خود شخص شادی‌بخش نیستند (مورد سوم)؟ چقدر باید برای رابطه زمان گذاشت و چه میزان از زندگی را باید به دور از رابطه و صرفا در فضایی شخصی گذراند؟ 

بسیاری از این قواعد نسبی هستند و حتی به تعریف اشخاص برمی‌گردند، مثلا برای یک نفر حامی بودن معنای انجام دادن وظایف طرف مقابل را دارد، برای یکی صرفا کمک کردن، و برای یکی صرفا حمایت عاطفی‌ست. شاید در نظر گرفتن معنای خاص کاملا مربوط به طرفین یک رابطه باشد و همچنان بتوان این موارد را به عنوان کلیت در نظر گرفت. یعنی کلیتی که باید در زندگی هر شخصی بنشیند و با توجه به تعاریف خاص هر فرد، بتوان آن‌ها را به عنوان قاعده پذیرفت. 

درباره‌ی الی و از متهم شدن‌ها

نشستیم راجع به درباره‌ی الی... بحث کردیم. 

از دید بعضی‌ها الی خیانت کرده بود، چون هنوز توی رابطه بود و با این وجود به مرد دیگه‌ای فکر کرده بود یا حتی با اون وارد رابطه‌ای شده بود. (به فرض درست یا غلط). 


اما...


تمام تلاشم را کردم که بگویم آدم‌ها مختارند برای زندگیشان تصمیم بگیرند؛ ولی آدم‌ها اجازه ندارند برای زندگی بقیه تصمیم بگیرند. حق گرفتن آزادی بقیه را ندارند. قبول که وقتی دو نفر با هم در رابطه‌اند، صرف همین رابطه مسئولیت‌هایی برای طرفین رابطه به وجود می‌آید، حقوق متقابلی وجود دارد و احترام و و و. اما وقتی یکی از طرفین یک رابطه، به هر دلیلی دیگر این رابطه را نمی‌خواهد، و این نخواستن را به طرف مقابل هم اعلام می‌کند، چه کاری باید برای خروج از این رابطه انجام دهد؟ آیا اصولا بر هم زدن رابطه هم مثل تشکیل یک رابطه باید امری دو طرفه باشد؟

حقیقتش به نظر من اصلا چنین چیزی فاقد معناست. در حقیقت یکی از این دو نافی دیگری است. اگر شکل‌گیری یک رابطه نیازمند رضایت دو طرف باشد، معنایش این است که وجود این رابطه و بالتبع ادامه‌ی حیات رابطه هم نیازمند رضایت طرفین رابطه است. پس اگر صرفا یکی از این دو راضی نباشد، این رابطه ناچار از انقطاع است. 

قطعا اگر رابطه‌ای برایمان ارزش دارد باید برای حفظش تلاش کنیم. میزان تلاش و مایه گذاشتن بحثی جداست که اینجا محل این بحث نیست. 


من در این بحث متهم بودم که حال عاشق را هیچ نمی‌فهمم. 

به فرض محال که هیچ وقت عاشق نشده باشم، هیچ وقت چنین حسی را هم تجربه نکرده باشم و باز به فرض محال‌تر که هیچ وقت از نزدیک حال کسی را که عاشق بوده و طرفش به هر دلیل رابطه را نمی‌خواسته نمی‌دانسته‌ام و با اینچنین کسی همدردی نکرده‌ام و اصولا قدرت درک یک عاشق را ندارم!

به نظر آنهایی که قدرت درک یک عاشق را دارند، یک انسان، به صرف عاشق بودن، حق این را دارد که کسی را مجبور کند اسیر او بماند و در رابطه‌ای که نمی‌خواهد دوام آورد؟ البته که آدم‌ها احساس دارند و از آنجا که این دو نفر با هم در رابطه‌ای بوده‌اند احساسشان باید برای هم اهمیت داشته باشد. و مهم است که آدم‌ها مراعات خیلی چیزها را بکنند و وقتی می‌خواهند رابطه‌ای را پایان دهند، به حرمت عمری که با هم گذرانده‌اند، هر چند کوتاه، حتی گاهی از خودگذشتگی‌هایی بکنند. اما این مساله دلیل بر آن نمی‌شود که کسی تمام زندگیش را فدا کند. 

کسی هم می‌گفت وقتی یک نفر می‌خواهد ترک کند، باید صبر کند تا طرف مقابل بپذیرد! از کجا معلوم که یک نفر کی به جدایی رضایت خواهد داد؟ حد و حدود من آیا باید حد و حدود طرف مقابلم باشد؟ و حد و حدود طرف مقابلم باید با حد و حدود من سنجیده شود؟ معمول این است که یک حد و حدود طبیعی وجود دارد، مثلا طبیعی نیست من از یک رابطه‌ی خیلی شاد و رضایتبخش طولانی مدت، یک شبه اعلام نارضایتی کنم و فردایش هم بار ببندم و خداحافظی کنم و بی هیچ دلیلی بگذارم بروم. کسی هم اگر با خودش درگیری نداشته باشد، از یک رابطه‌ی رضایت‌بخش بیخودی نمی‌خواهد بیرون بیاید. حتما یک جای رابطه مشکلی دارد.


آدم‌ها پیش‌فرض ظالم و به بازی‌گیرنده نیستند! آدمی که یک رابطه را ترک می‌کند لزوما بی‌احساس و یا حتی کم‌احساس‌تر از طرف مقابلش نیست؛ آدم‌ها پیش‌فرض احساسات دارند، و احساسات آدم‌های دیگر هم برایشان بی اهمیت مطلق نیست. در وجود همه آدم‌ها رگه‌ای از خودخواهی هست، اما این خودخواهی منکر اهمیت داشتن حس اطرافیان نمی‌شود. 

بپذیریم اگر کسی بعد از دو سال رابطه، به جایی رسید که گفت طرف مقابلش را دوست ندارد، دلیلی بر آن نیست که بگوییم تمام این دو سال، یا هر چقدر از آن را که می‌گفته «دوستت دارم» دروغ گفته بوده. آدم‌ها در روند زمان زندگی می‌کنند، و زندگی راکد نیست. 


شاید مشکل از همان جا نشات می‌گیرد که مهدیه گفت: کمتر پیش آمده که کسی از حال آنکه ترک می‌کند شنیده باشد. همیشه تصور می‌کنیم کسی که ترک می‌شود مظلوم واقع شده و کسی که ترک می‌کند...


نه! آدم‌ها به طور معمول موجوداتی هستند حاوی قدری احساس و قدری منطق. در موقعیت احساسی، آدم منطقی هم نمی‌تواند با تمام منطقش تصمیم بگیرد، و در موقعیت منطقی، آدم عاشق هم باید بتواند فکر کند. قرار نیست عاشق مدرن مجنون باشد، وگرنه قبول کنیم، اسمش رویش هست: مجنون. 

اعتراف 3

 

 

یک سریال یا فیلمی بود خیلی سال پیش‌ها دیدم. یک جا دختره برگشت گفت: «من هیچ‌وقت شکست خوردن رو یاد نگرفتم. برای همین وقتی شکست خوردم...»

وقتی با یک شکست مواجه شده بود همه زندگیش به فنا رفته بود. دیگه نتونسته بود بلند شه و بعد از اون کل روزهایی که زنده بود رو به کلنجار رفتن با شکستش گذرونده بود

جریان مایی که دنبال قهرمان یا قهرمان‌نما هم می‌گردیم همینه. انگار می‌ترسیم از شکست و وقتی این شکست به چشم دیگران هم بیاد برامون سنگین‌تره. هیچ‌کس شکست رو به ذات دوست نداره، اما دوست نداشتن با وحشت داشتن متفاوته. بعضی اوقات دوست نداشتن ما به وحشت نزدیک می‌شه. اما این وحشتی‌ه که قطعا اتفاق می‌افته. باید مواجه شدن باهاش رو بلد بود. باید پذیرفت که معشوق/همسر/پارتنر من همیشه عالی و بی‌نقص نیست (همون‌طور که من نیستم). اشتباه می‌کنه، گاهی می‌شکنه، گاهی شکست می‌خوره و گاهی شکستش به چشم همه می‌آد

 

واقعیت اینه که من فکر می‌کنم نه تکیه‌گاه مطلق بودن لذت‌بخش و قابل تحمل‌ه، نه دائم تکیه کردنحمایت کردن همون‌قدر جذابه که حمایت شدن؛ اما هر دو حد دارند. نه انقدر باید حمایت کرد که به طرف مقابل حس ضعف و ناتوانی القا بشه و اعتماد به نفسش گرفته بشه، نه انقدر اجازه حمایت شدن داد که استقلال از بین بره و همینطور طرف مقابل حس کنه تمام بار من رو به دوش می‌کشهما در یک رابطه قرار نیست پدر یا مادر هم باشیم. قرار نیست یک طرف بچه‌ی نوزاد یا خردسالی باشه که دائم به مراقبت و حمایت و کنترل مادر/پدر احتیاج داره. چنین رابطه‌ای بدون شک رابطه‌ی سالمی نیست. از طرفی قرار هم نیست نسبت به هم بی تفاوت باشیم. البته میزان همه‌ی این‌ها بستگی به طرفین یک رابطه داره و تا حدی برمی‌گرده به سلیقه‌شون. اما به هر حال یک حالت طبیعی وجود داره که طیفی رو شامل می‌شه. بیشتر از اون رابطه حالت زندان پیدا می‌کنه و کمتر از اون رابطه‌ی دو دوست خیلی عادی یا حتی دو غریبه

 

من فکر می‌کنم این طرز تفکر و احساس چندان جنسیت‌بردار نیست. همه‌ی ما هم حس قدرت رو دوست داریم، هم حس حمایت شدن رو. و یک رابطه جایی‌ه که انتظار می‌ره خیلی از نیازهای ما رو برآورده کنه. از طرفی چنین رابطه‌ای باید دو طرفه باشد. دو طرف که هر دو در یک ردیف‌اند. منظور اینکه یکی بزرگتر رابطه و یکی کوچکتر نیست. حتی یکی مدیر و یکی اداره‌شونده هم نیست. اگر دو طرف برای رابطه‌ای تلاش نکنند دیگه رابطه‌ای باقی نمی‌مونه. نهایتش اینکه یک همزیستی‌ای وجود داشته باشه

 

برای من شخصا مطلوب‌ترین حالت اینه که حس کنم استقلالم حفظ شده، در عین حال بودنم برای طرف مقابل تفاوت معنادار داره با نبودنم (مسلما در جهت مثبت). و همین‌طور متقابلا خودم هم نسبت به حضور طرف مقابل چنین حسی داشته باشم

دوست دارم همه جا او از من قو‌ی‌تر نباشه، اما بعضی جاها بتونم روی دانش یا قدرت احساسی بیشترش حساب باز کنم (و او هم نسبت به من چنین حالتی داشته باشه). حرف و حس و دغدغه مشترک داشته باشیم. سطح فکری‌مان برای هم مسخره نباشد. حس می‌کنم اینکه بتوانم به همراهم افتخار کنم و مورد افتخارش باشم من رو بین گروه‌های اجتماعی که باهاشون در ارتباطم مقبول‌تر و جذاب‌تر می‌کنه. به هر حال کسی که همراه من هست نشان‌دهنده یک انتخاب‌ه. من انتخاب او بودم و او انتخاب من. چیزی که ممکنه من رو از اطرافیان یا سطح اجتماعی‌م طرد بکنه، کوچک بودن من در چشم اون آدم و مورد تحقیر بودنم هست که باعث می‌شه یک اینچنین حسی به دیگران هم القا بشه

 

پ.ن1: سعی کردم این حرف‌ها شعار نباشن و برای بیانشون حقیقتا به حس‌ها و تجربیاتم رجوع کنم

پ.ن2: متاسفانه این یک حقیقت انکارناپذیره که در خیلی از جوامع، از جمله جامعه‌ی ما، دائم این‌طور القا می‌شه که مرد مطلوب یک زن باید از اون به لحاظ اقتصادی، اجتماعی، تحصیلی و ... بالاتر باشه و ویژگی‌های دیگه‌ای که امیررضا گفت را داشته باشه. و باز هم متاسفانه تاثیر این طرز تفکر و فرهنگ جاافتاده روی حس کسانی که دلشون نمی‌خواد این‌طور فکر کنن تقریبا انکارناپذیره. کاملا موافقم که باید از خودمون شروع کنیم و تلاش کنیم چنین دیدگاه‌هایی رو برای خودمون و اطرافیانمون از بین ببریم

 

حرمت

حفظ حرمت در هر رابطه‌ای، اعم از رابطه دوستی، عاشقی، فرزند و پدر و مادری و...  از اوجب واجبات است! 

وقتی یک بار در یک رابطه کسی صدایش را بلند کرد، دستش را بلند کرد یا زبانش به ناسزا و توهین رفت، بار دوم چندان دور و دشوار نخواهد بود. این حرمت که شکسته شود، رابطه با بحرانی روبرو می‌شود که چندان قابل حل نیست. همیشه جدل هست، همیشه توهین هست و دیگر حد و مرزی وجود ندارد پس همه چیز خرد می‌شود و به سادگی از بین می‌رود.


احترام یکدیگر را نگه داشتن، منافاتی با صمیمیت ندارد. آدم‌ها می‌توانند خیلی صمیمی باشند و خیلی در نظر و کلام یکدیگر محترم. اتفاقا به نظرم رابطه‌ای که احترام‌ها در آن شکسته شود صمیمیت‌ش کمتر خواهد بود. من با کسی که حس کنم هر آن ممکن است صدایش رویم بلند شود، کسی که رفتارهای توهین‌آمیز می‌کند یا کسی که مسخرگی و لودگی در رفتارش با من موج می‌زند نه احساس راحتی میکنم نه دوست دارم چندان صمیمی و نزدیک باشم. دلخوری و انتقاد را هم می‌شود با احترام منتقل کرد. 


-----------------

پ.ن1: پشت‌سریم توی تاکسی با مبایلش صحبت می‌کرد و با آرامش تمام می‌گفت: «خیلی آشغالی. خیلی بی‌شعوری!»

پ.ن2: بچه‌ی یکی-دوساله‌اش را توی ایستگاه مترو بغل گرفته بود و با منطق (!) تمام توی چشمهاش نگاه می‌کرد و می‌گفت: «خیلی بی‌شعوری. می‌دونی؟ خیلی بی‌شعوری»

پ.ن3: صدایش را بلند کرد و فریاد زد «...» تمام احترامش برایم از بین رفت. 

پشت سر تمام این رفتارها و توهین‌ها، متاسفانه همین روند ادامه خواهد یافت و بسیار بیش از پیش شدت می‌گیرد.