دو کلام از میان سکوت‌های رنجبار آغاز و پایان رابطه‌ها

آدم‌های توی زندگی‌مان می‌آیند و می‌روند. این چیزی است که درباره‌اش زیاد گفته‌ایم و شنیده‌ایم. تغزل کرده‌ایم و شعر خوانده‌ایم.

اما این همیشه ما نیستیم که مورد "آمدن" و "رفتن" قرار می‌گیریم. چیزی که خیلی کمتر از آن می‌گوییم و می‌شنویم، تلاش‌های نیمه‌خودآگاه و تعمدی ما برای پا گذاشتن به زندگی شخصی دیگر آدم‌ها و در طرف دیگر جا گذاشتن آدم‌های مهم زندگیمان توی نقطه‌ای از تقویم و گذر کردن از آنهاست. 

اینکه نگاری یک مرتبه پا بگذارد توی زندگی‌مان و اینکه جفاکاری رخت بربچیند و برود، هر دو پر هستند از هیجانات شدید مثبت و منفی.  اما ما این هیجان‌ها را هر چقدر هم شدید باشند قابل کنترل می‌دانیم، برایمان تحمل شدنی هستند، و همین است که می‌گذاریم کامل تجربه شوند، قشنگ حسشان میکنیم، و گاهی با سرودن و شنیدنی آنها را با دیگرانی شریک می‌شویم.

هیجانات آمدن و رفتن اما فقط شادی یا غم فراوان نیستند. وقتی این ما هستیم که برای شروع کردن یک رابطه یا پایان دادن به آن عامل می‌شویم تصمیم میگیریم و دست به اقدام میزنیم، ترس و دلهره‌ی احساس مسئولیت، بازنگری مدام ما از تصمیم و اعمالمان، و نهایتا رنج احساس گناه و قضاوت شدن توسط دیگران ما را دچار چنان هیجان منفی یا مثبتی می‌کند که غالبا بنظر غیر قابل تحمل و غیر قابل کنترل می‌رسند. 

اینطور می‌شود که ما از ترس شدت این هیجان‌ها، به تمامه حسشان نمی‌کنیم، نمی‌گذاریم بیایند همه‌ی وجودمان را بگیرند و تجربه شوند، بدتر از همه این هیجاناتمان را شعر و داستان و درد دل‌های دوستانه نمی‌کنیم و صادقانه با دیگران در میانشان نمی‌گذاریم.  تجربه کردن و بروزی هم اگر باشد همه آلوده به دفاع‌های بیهوده از خود، قربانی نشان دادن خودمان، و ناارزنده‌سازی فرد مقابل است.   

همین می‌شود که ما بالتبع از حس‌های دیگران در وقت ترک شدن یا دیدن یک نگار هم زیاد می‌شنویم و آگاه می‌شویم؛ در حالی که کمتر چیزی به چشممان خورده از حس ناب یک نفر وقتی که دارد همه تلاشش را می‌کند که بشود نگار کسی، و یا وقتی که دیگر کم آورده یا به هر دلیلی صلاح نمی‌بیند و علیرغم تمام میلی که به محبوب دارد او را ترک می‌گوید. ما از غم دردناک کسی که خودش دارد بار سفر را می‌بندد کمتر می‌خوانیم و می‌شنویم. ما حتی وقتی که داریم از زندگی کسی رخت می‌بندیم هم درد کمتری حس می‌کنیم. چیزی که شاید نه ناشی از کمتر دردناک بودن آن، که بخاطر درد بسیار و غیرقابل کنترلش باشد؛ انقدر غیرقابل کنترل و غیرقابل تحمل که خودمان هم از زیر حس کردنش در می‌رویم. شاید.


پ.ن:  البته توی ارتباطات قرن بیست و یکی و مدرن، زوج‌ها اصرار عجیبی دارند که هر دوتاشان مثلا برای شروع، تغییر شکل، و یا خاتمه‌ی یک ارتباط تصمیم بگیرند. چیزی که در نگاه اول خیلی هم پخته و بالغ‌مآب و شیک بنظر می‌آید. من اما کمتر چیزی به این بی معنایی توی رفتار یک زوج دیده‌ام. وقتی که من با دیدن چشم‌های تو، با یک لبخندت، با تخمین حرارت بدنت مثلا، همه‌ی معادلات مغزی‌ام جابجا می‌شود دیگر نمی‌شود بنشینم و در یک تعامل دو نفره با تو تصمیم بگیرم که ما دوست‌های معمولی باشیم یا وارد مرحله‌ی جدیدی از ارتباط شویم. رابطه‌ی من خواه ناخواه وارد فاز جدیدی شده است و دوستی عادی دیگر برای من معنایی ندارد. همانطور که وقتی من چمدان دلم را بسته‌ام، گریه‌های غمناکم را تا آخر کرده‌ام، و دیگر این رابطه معناسازی و ناب بودن خود را برای من از دست داده، دیگر نشستن و بحث بالغانه درباره‌ی ختم آن یک شیک بیهوده است. این رابطه برای من بخواهی نخواهی تمام شده است.


سکوت این هفته‌های اخیر خود من از جنس تعمق در این سکوت باشد شاید.


نظرات 4 + ارسال نظر
مطرب یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 20:05

......
......
ده بار اومدم بنویسم عالی،هی زدم پاکش کردم

ممنون :)

فاطمه دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 01:57 http://tanin-e-sahar.persianblog.ir

هر آدمی که به زندگیمان پا می‌گذارد، یا در زندگیش پا می‌گذاریم، گوشه‌ای از وجود و خاطراتمان می‌شود. بخشی از زندگی‌مان را شکل می‌دهد.
رفتن از زندگی این آدم، بی شک ساده نیست.
همیشه تصمیم گرفتن برای ورود به یک رابطه برایم ساده‌تر بوده تا تصمیم گرفتن برای خاتمه‌اش، حتی اگر در ذهنم خاتمه یافته بوده...

به خیالم این متن از دل برآمده بود که بر دل می‌نشیند :)

مهسا چهارشنبه 26 تیر 1392 ساعت 15:15

ممنونم از متنت اما من فکر میکنم بازم برای آدمهای مختلف این حس متفاوت باشه. همیشه اینجوری نیست که رفتن از یه رابطه همراه با حس عذاب وجدان و دفاع های بیهوده باشه.
بالاخره ارضا نشدن تو توی اون رابطه چیز کمی نیست که بخوای به سادگی ازش بگذری و اگرم رفتی همیشه حس بدی به خودت و رفتارت داشته باشی. اون رابطه به هر دلیلی چه اخلاقیات خاص تو و چه رفتارهای اون، یه جاهاییش مشکل داشته. شاید اصلا برای هم خوب بودین ولی سنگ بنای غلطی که گذاشتین تو اول رابطه الان دیگه تاب ادامه رابطه رو نداشته باشه و تو فهمیده باشی این موضوع رو و طرف مقابلت هنوز نه و یا شایدم نمیخواد بفهمه و همش فکر میکنه حل میشه یا نمیدونم اصلا نمیفهمه تو دیگه از اون رابطه لذت نمیبری!
شاید به نظر شیک و غیر عملی بیاد نمیدونم، ولی من همچنان فکر میکنم نه ترک اون رابطه در عین سخت بودن و حتی کنده شدن تیکه ای از روحت چیزیه که همیشه تو رو توی عذاب وجدان نگه داره و نه اینکه فکر کنی میشه مسالمت آمیز تغییری تو رابطه ایجاد کنی خیلی بیفایده است. درسته که ممکنه شخص با تصمیم تو همدلی نداشته باشه ولی اینکه میفهمه تو چی میگی و چی میخوای چیز کمی نیست. حس نمیکنه تو خلا رها میشه و نمیفهمه چی شد که اینجوری شد.
نمیدونم شایدم هنوز فانتزی نگاه میکنم به ماجرا ولی تا حد تجربه های خودم فکر میکنم اینجوریه و یا بهتره بگم اینجوریم :)

درسته شاید همدل نبودم با متنت ولی متن خوبی بود که آدمو به فکر میبرد :) ممنونم

مهدیه یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 17:21

مهسا جان اگر علقه ی شدید دو طرفه (حتا یکطرفه) توی اون رابطه باشه ترک کردنش واقعا با ضربه زدن آگاهانه هم به خودت و دردناک تر به شریکت همراهه که خب فکر میکنم برای کمتر کسی با یک بحث منطقی قابل تحمل و قابل قبول باشه. بالاخره آدمیزادیم حتما از اینکه داریم یک جدایی و غم و طرد شدن رو به دیگری تحمیل میکنیم ناراحت و دلگیر میشیم حتا اگر دلایلمون درست باشه
نمیدونم. شایدم باید توی یک رابطه ی خوب با یک آدم دوست داشتنی چین چیزی رو تجربه کرد تا دردش رو فهمید. اگر اینطوری باشه امیدوارم هیچ وقت درد خفته درون متن من رو نفهمی و همیشه سر این موضوع باهام مخالف باشی رفیق =دی

باهات موافقم فاطمه. اگرچه برای من اولی هم جدی و ترسناک است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد