گذشته‌ها گذشته!


یادم رفته بود که چقدر عاشق صدایش بودم.
به دوستم تعریف کرده بودم که صدایش چنان است و بهمان. زنگ زدم بهش؛ گفتم بیا با دوستم حرف بزن یه لحظه. گوشی را به زور گذاشتم دم گوشش؛ خیال میکردم چه صدای گیرایی دارد!
چه دوست داشتم برایم حرف بزند و صدایش در گوشم بپیجد؛ چه قربان صدقه رفتن‌های غیرمستقیمش را دوست داشتم. 

وقتی پرونده‌ی دوست داشتنش را بستم، دیگر هیچوقت نخواستم که برگردیم. هیچگاه دل به بازیهایش ندادم. بعد از اولین باری که گفتم ازت خسته‌ام و از بازیهایت بریده‌ام، دیگر هیچوقت همراهش نشدم. نه در واقعیت نه حتی در دلم. اما همیشه یک چیز را می‌دانستم، که چنان دوستش داشته ام و چنان از بودنم با او لذت برده ام که پشیمان نیستم.
رابطه باید بعد از تمام شدن اینطوری باشد. نخواهیش و بدانی که یک زمانی می خواستیش، نخواهیش و بدانی از خواستن آن روزهایت پشیمان نیستی؛ نخواهیش و بدانی که حس نابی را تجربه کرده‌ای. نخواهیش اما گاهی دلت بلرزد برای روزهای خواستنش.

یک رابطه‌هایی هستند که تمام شدنی‌اند و وقتی تمام شدند دیگر هیچ‌جوره نمی‌شود که به آن‌ها برگشت. انگار از زمان و مکان پاک شده‌اند؛ اما هنوز این فقط تویی که وقتی از کوچه و خیابان‌های آشنا رد می‌شوی، سایه‌ی روزهای خیلی دور را می‌بینی. روزهایی را که حتی در حافظه‌ات هم جز ردی از آن‌ها نمانده.

پ.ن: روزهایی می‌رسند که حتی به خاطر نمی‌آوری چرا یک زمانی این آدم را آن همه دوست داشته‌ای؛ اما حس دوست داشتنی‌ آن روزهایت با وجودت عجین شده‌ و هنوز هم وقت یادآوری اولین‌ها، مثل دخترک نوجوان آن روزها که شیطنت نگاهش رسوایش می‌کرد، برای یک لحظه‌ی کوتاه ضربانت نامنظم می‌شود.