در باب لزوم مرمّت کاخ شاهان ایلخانی؛ یا آیا میشود دوباره از نخهای کهنه آویزان شد

رابطه است دیگر. گاهی در بیگاه‌ترین وقت ممکن به هم میخورد و گاه ناغافل جوش میخورد دوباره.

جنازه‌ی رابطه‌هایی که ناچار و با تمام علاقه‌مان بهم خورده‌اند اما، اگر نگویم همیشه دستکم تا سالهای سال روی دوشمان میمانند که میمانند. همین رابطه‌های به هم خورده اما گاهی به جوش خوردنهای دوباره نزدیک میشوند. جوش خوردنهایی که دیگر بیشترشان ناغافلی نیستند و نزدیک شدن بهشان هزارطور خطر کردن میخواهد.

نزدیک شدن دوباره به آدمی که سالها/ماهها/روزهای قبل دوستش داشته‌ایم!؟ به آدمی که شاید گمان میکنیم دیگر هیچکس را اینطور دوست نخواهیم داشت؛ یا نه، اصلا هیچکس اینطور دوست‌داشتنی سر راهمان سبز نخواهد شد! چرا که نه؟! چرا که بله؟!     واقعیتش این است که ما نه تنها هیچگاه دو نفر را مثل هم دوست نخواهیم داشت، که حتی شاید هیچگاه یکنفر را هم توی طول زمان توی دو تا تاریخ مختلف دو تا رابطه ی مختلف یکجور دوست نخواهیم داشت. همه‌مان داشته‌ایم دوستهایی را که بعد از مدتها با ذوق و شوق دیده‌ایمشان و دیگر آنها نبودند که باید باشند، ما هم دیگر همانها نبوده‌ایم که دوست پارسالی میخواسته بمانیم.   این تغییر همیشه اما در چنین جهتی نیست. دوستی‌هایی، روابطی را هم تجربه کرده‌ایم که بعد از چندسال یکهو یک تغییر خوب ژرف کرده‌اند و دیدیم مایی که هیچ نقطه ی مشترکی نداشته ایم حالا به عجب هم‌مسیر زیبایی رسیده‌ایم از قضای روزگار.


نزدیک شدن دوباره به آدمی که سالها/ماهها/روزهای قبل دوستش داشته‌ایم!؟

اگر یک آدم عاقل در چنین شرایطی قرار بگیرد لابد نخست سبک - سنگین میکند، خوبیها و بدیهای این و آن را میسنجد، احتمال موفقیت و شکست میگیرد از حرکتهایش؛ و بعد اگر همه چیز به همه چیز می‌آمد نقشه میریزد و موقعیت خلق میکند و پاپیش میگذارد. یا اینکه از موقعیتهایی که طرف مقابلش و یا دست روزگار و اتفاق خلق کرده استفاده میکند و می‌سازد رابطه را دوباره.

عاشق اگر بر بخورد به چنین سئوالی، به زعم من جوابش منفی خواهد بود. عاشق ترسوست؛ عاشق محتاط است؛ درست است که حاضر است همه‌ی جهان و جانش را برای محبوب بدهد، اما از طرفی هیچ چیز را با عشق به محبوبش عوض نمیکند. عاشق به احتمال آنکه محبوبِ واقعیِ دنیای بیرون دیگر آن موجود دست‌نیافتنی خواستنیِ درون خاطراتش نباشد به خوبی واقف است. و لابد حاضر نیست آن تصویر زیبا و این عشق زیبا را به هیچ قیمتی به خطر بیاندازد، حتی اگر قیمتش به دست آوردن مجدد خودِ واقعی محبوب باشد.

جنون اما یحتمل داستان دیگری دارد. جنون با همه‌ی شباهتش به دلدادگی، جنسش اما از جنس دیگری است. مجنون اهل قمار است. مجنون هر چیزی را بر سر عشق و عاشقیش به خطر میاندازد، حتی خود عاشقی‌ش را. مجنون در یک وحشی‌گرایی بدوی صادق است و این صداقت با خودش را دائم به خطر میاندازد و دائم باز به چنگ می‌آوردش. به گمان من جواب کسی که مجنون دیگری است به این موقعیت مثبت است.  آن هم نه به این خاطر که ممکن است حالا این دو دلداده‌ی قدیمی حتی بیشتر به هم بیایند و تجربه یادشان داده باش چطور باشند که دیگر جدایی‌ای بینشان نیفتد (که از قضا میتواند هم چنین باشد و رابطه‌ی دومینشان خیلی موفقتر از اولی باشد). جنون اصلا "خاطره"خواه و "به خاطرِ"خواه نیست؛ جنون تفکر در لحظه است و قمار تمام زندگی گذشته و آینده برای همان یک لحظه‌ی گذرا. 



****


توی پرانتزی: (راستش داشتم به این فکر میکردم که شاید من و تو نیز روزی توی اینهمه چرخ و واچرخ زندگی توی همچین پیچی قل بخوریم. دارم به این فکر میکنم که من خاطرخواه‌تر از آنم که بخواهم/یا اصلا بتوانم برای بازپس‌گیری دل تو مصلحت‌اندیشی کنم. و دارم به این فکر میکنم که منِ جنون زده، منی که همه‌ی زندگیم لذت قمارهای پی‌درپی و زیستن در لحظه‌ها بوده، منِ بیچاره‌ی عاشق به تو که میرسم آنقدر میل هواخواهیت را دارم که عشقت را با هیچ چیز عوض نمیکنم. که عشقت را و خاطره‌هایت را شاید حتی با خودت هم تاخت نزنم.  داشتم به این می‌اندیشیدم که کاش اگر روزی روزگار من و تو را توی این پیچ خواست، این تو باشی که مثل همیشه مردانگی کنی تکیه‌گاهی کنی و برای پاسخ به این سئوال تصمیم بگیری. 

من همه‌ی سئوالم تویی و لاغیر)

کسالتی که قرار بود طنزی رمانتیک باشد

کمی جنبه ی طنز دارد و کمی واقعی است. اما همین است که موجود است.

یک چیزهایی برای منی که اسماٌ "زن"م توی رابطه هیچ خوب نیست. خوب نبودنش هم نه به این معنا که رابطه را رو به زوال میبرند یا طرفین را آزار میدهند یا معایبی ازین قبیل. چیزهایی که به طرز طنز-جدی‌ای خوب نیستند و توی "زن"ِ رابطه هم ازشان خنده‌ات میگیرد و هم دخترانه خجالت میکشی. چیزهایی که شاید آنچنان عوض‌شدنی هم نباشند.

مثلا اینکه من مردانه راه بروم و کلاه کپ سرم بگذارم و مردَم ناخن بلند کند و .... . تمام این فراتر رفتنها از کلیشه های جنسیتی از نظر من هم طرف را جذابتر و خواستنی‌تر میکنند و هم یکجورهایی غریب و عجیبند. 

خجالتِ خنده‌آمیز این ویژگیها بخصوص وقتی به حدّ اعلا میرسند که نه مربوط به یکی از دو طرف که مربوط به نسبتهای میان دو جزء رابطه باشند. مثل اینکه توی دختر بیشتر از پارتنرت غذا بخوری، اینکه موهای پارتنر مذکرت از تو  پرتر و بلندتر باشد، اینکه تو چاقتر یا بلندتر باشی، و یا او نازتر و با عشوه‌تر حرف بزند، صدای او لطیف باشد و صدای تو دورگه و پسرانه، ... الخ.


به شخصه عادت کرده‌ام که تا آنجا که میشود موقعیتهای نامعمول زندگی -خوب یا بد- را جدی نگیرم و با خنده‌ای از سر ناچاری از کنارشان رد بشوم؛ اما همیشه به این فکر کرده‌ام که اگر روزی بخواهم به اینطور موقعیتهای غریبی واکنش جدّی و فکرشده‌ای نشان بدهم آن واکنش چه خواهد بود. در واقع  این تفاوتهای فاحش کلیشه‌ای را اولا چطور باید ارزیابی کرد و بعد هم در برخورد رودررو و مستقیم با آنها چه کار باید کرد؟ 

رنج دل من باش لطفا

جایی توی پانوشت مطلب قبلی‌م نوشته‌ بودم که کمتر چیزی به بی‌معنایی و بیهودگی اصرار یک زوج برای بحث بالغ‌مآبانه درباره‌ی پایان دادن به یک رابطه ندیده‌ام. نوشته‌ام که وقتی کسی به هر دلیل اتمام یک ارتباط را به نفع خودش و یا هر دویشان میبیند، دیگر چمدانها بسته شده‌اند اشکها ریخته شده‌اند و مسخره‌ترین پُز ممکن در این وقت بحث عاقلانه و پخته و رسیدن ظاهری به نتیجه‌ای دونفره است.


هنوز هم غالب جدایی‌ها را از همین جنس و مصداق همین تصمیم‌های یکطرفه میدانم. اشتباه کرده‌ام اما، بابت این تعمیم فراگیری که برای حرفم قائل بوده‌ام.


گاهی دلت برای کسی میلرزد/دلش برای تویی میلرزد که به دوام دانسته و ندانسته مایه ی آزار هم میشوید و خون میکنید دل هم را نخواسته. گاهی کسی را میخواهی/کسی میخواهدت که دوست داشتن/دوست داشته شدنتان را سخت میکند توی ارتباطتان و برای روز به روز ادامه دادن رابطه‌تان باید صرف انرژی کنید و زحمت بکشید و متحمل رنج شوید و صبر کنید به عشق. گاهی دوست داشتنِ کسی و دوست‌داشته‌شدن توسط او همانقدر که شیرین و بالنده و قشنگ است، میتواند تلخ و برهم‌زننده و آزاردهنده هم باشد.

دوست داشتن دلبر شیرینی گاهی مصداق بارز راه رفتن روی لبه ی تیغی است که در هر دوی سویش جهنم هولناکی از تنهایی یا قهر و دلخوری است، و روی خود تیغ محبتی که عین بهشت هست هم برای راه رفتن باید درد و زخمی شدن و پاره شدن پاها را به جان بخری و لبخند بزنی.


این نوع عشقِ آتشینِ واویلا-دار البته باب طبع دسته ی بزرگی از عشاق است و مهر و قهرهای دائمی‌شان را عین خر مست کیف میکنند.  اما وقتی که آدمهای آرامی باشید و به بی‌آزار بودن عادت داشته باشید، جایی -دیگر- اینهمه آزار دادن و آزار دیدن به نهایت صبرتان میرسد، و دیر یا زود میرسی/میرسد به نقطه ای که باید تصمیم گرفت در مورد بودن در این رنجهای مداوم و یا جدایی از این ملغمه ی شیرینی و تلخی.


حالاست که احمقانگی حرف قبلی من میزند توی ذوق. گاهی حتی وقتی میبینی که دیگر نمیتوانی آزار دادنش و آسیب زدن نخواسته-ندانسته به محبوبت را تحمل کنی و تصمیم به بستن چمدان دلت میگیری، از عمق جان میخواهی که بنشینید بحثهای بالغ‌مآبانه و شیک و پخته بکنید، با عقل و دل و آرام وجودیتان بگویید و بشنوید، و مثلا از او بشنوید/به او بگویید که حتی با تمام این رنجها هم خواستنی است. بگویید به او/بشنوید از او که بودنت حتی با تمام سختی های عالم فاصله‌ها بهتر است از نبودنت. که با همه ی مسائل آمده و نیامده میخواهیدش/میخواهدتان.

و در سکوت چمدانهای یکدیگر را دوباره باز کنید، لباس فاصله را از تن بکنید، و در آرامشی تلخ و شیرین این کنار هم بودنتان را با چای تازه دم گرمی جشن بگیرید.

دو کلام از میان سکوت‌های رنجبار آغاز و پایان رابطه‌ها

آدم‌های توی زندگی‌مان می‌آیند و می‌روند. این چیزی است که درباره‌اش زیاد گفته‌ایم و شنیده‌ایم. تغزل کرده‌ایم و شعر خوانده‌ایم.

اما این همیشه ما نیستیم که مورد "آمدن" و "رفتن" قرار می‌گیریم. چیزی که خیلی کمتر از آن می‌گوییم و می‌شنویم، تلاش‌های نیمه‌خودآگاه و تعمدی ما برای پا گذاشتن به زندگی شخصی دیگر آدم‌ها و در طرف دیگر جا گذاشتن آدم‌های مهم زندگیمان توی نقطه‌ای از تقویم و گذر کردن از آنهاست. 

اینکه نگاری یک مرتبه پا بگذارد توی زندگی‌مان و اینکه جفاکاری رخت بربچیند و برود، هر دو پر هستند از هیجانات شدید مثبت و منفی.  اما ما این هیجان‌ها را هر چقدر هم شدید باشند قابل کنترل می‌دانیم، برایمان تحمل شدنی هستند، و همین است که می‌گذاریم کامل تجربه شوند، قشنگ حسشان میکنیم، و گاهی با سرودن و شنیدنی آنها را با دیگرانی شریک می‌شویم.

هیجانات آمدن و رفتن اما فقط شادی یا غم فراوان نیستند. وقتی این ما هستیم که برای شروع کردن یک رابطه یا پایان دادن به آن عامل می‌شویم تصمیم میگیریم و دست به اقدام میزنیم، ترس و دلهره‌ی احساس مسئولیت، بازنگری مدام ما از تصمیم و اعمالمان، و نهایتا رنج احساس گناه و قضاوت شدن توسط دیگران ما را دچار چنان هیجان منفی یا مثبتی می‌کند که غالبا بنظر غیر قابل تحمل و غیر قابل کنترل می‌رسند. 

اینطور می‌شود که ما از ترس شدت این هیجان‌ها، به تمامه حسشان نمی‌کنیم، نمی‌گذاریم بیایند همه‌ی وجودمان را بگیرند و تجربه شوند، بدتر از همه این هیجاناتمان را شعر و داستان و درد دل‌های دوستانه نمی‌کنیم و صادقانه با دیگران در میانشان نمی‌گذاریم.  تجربه کردن و بروزی هم اگر باشد همه آلوده به دفاع‌های بیهوده از خود، قربانی نشان دادن خودمان، و ناارزنده‌سازی فرد مقابل است.   

همین می‌شود که ما بالتبع از حس‌های دیگران در وقت ترک شدن یا دیدن یک نگار هم زیاد می‌شنویم و آگاه می‌شویم؛ در حالی که کمتر چیزی به چشممان خورده از حس ناب یک نفر وقتی که دارد همه تلاشش را می‌کند که بشود نگار کسی، و یا وقتی که دیگر کم آورده یا به هر دلیلی صلاح نمی‌بیند و علیرغم تمام میلی که به محبوب دارد او را ترک می‌گوید. ما از غم دردناک کسی که خودش دارد بار سفر را می‌بندد کمتر می‌خوانیم و می‌شنویم. ما حتی وقتی که داریم از زندگی کسی رخت می‌بندیم هم درد کمتری حس می‌کنیم. چیزی که شاید نه ناشی از کمتر دردناک بودن آن، که بخاطر درد بسیار و غیرقابل کنترلش باشد؛ انقدر غیرقابل کنترل و غیرقابل تحمل که خودمان هم از زیر حس کردنش در می‌رویم. شاید.


پ.ن:  البته توی ارتباطات قرن بیست و یکی و مدرن، زوج‌ها اصرار عجیبی دارند که هر دوتاشان مثلا برای شروع، تغییر شکل، و یا خاتمه‌ی یک ارتباط تصمیم بگیرند. چیزی که در نگاه اول خیلی هم پخته و بالغ‌مآب و شیک بنظر می‌آید. من اما کمتر چیزی به این بی معنایی توی رفتار یک زوج دیده‌ام. وقتی که من با دیدن چشم‌های تو، با یک لبخندت، با تخمین حرارت بدنت مثلا، همه‌ی معادلات مغزی‌ام جابجا می‌شود دیگر نمی‌شود بنشینم و در یک تعامل دو نفره با تو تصمیم بگیرم که ما دوست‌های معمولی باشیم یا وارد مرحله‌ی جدیدی از ارتباط شویم. رابطه‌ی من خواه ناخواه وارد فاز جدیدی شده است و دوستی عادی دیگر برای من معنایی ندارد. همانطور که وقتی من چمدان دلم را بسته‌ام، گریه‌های غمناکم را تا آخر کرده‌ام، و دیگر این رابطه معناسازی و ناب بودن خود را برای من از دست داده، دیگر نشستن و بحث بالغانه درباره‌ی ختم آن یک شیک بیهوده است. این رابطه برای من بخواهی نخواهی تمام شده است.


سکوت این هفته‌های اخیر خود من از جنس تعمق در این سکوت باشد شاید.


نسل ما و خواهر-برادری های گله ای

اوج تعلیق میان این دو قرنِ (چهارده هجری و بیست و یک میلادی) بود که ما پا به دانشگاه گذاشتیم. کشاکشی عجیب و نوظهور میان سنتهای آموخته شده در یک خانواده ی مذهبی با نوعی از رابطه که میان دخترها و پسرهای دانشگاه رفته ی مذهبی در حال شکل گرفتن بود و برای خودشان و خوانواده هایشان عجیب و ناشناخته.

در سالهای دانشجویی ما، میان بچه‌مذهبی‌ها، هر جا به بهانه‌ای جمعهای شادی از دخترهای تقریبا باحجاب و پسرهای تقریبا اهل‌مراعات را میشد دید که توی سر و کله هم میزنند و با جان و دل برای هدف مشخصی همکاری میکنند. حالا چه این هدف رای آوردن فلان کاندیدا و دست گرفتن انجمن اسلامی فلان دانشکده بود چه فتح کردن فلان قله کوه و ساختن فلان برنامه هوش‌مصنوعی برای رباتشان در مسابقات.


حالا چهارده پانزده سالی از انواع و اقسام سعی و خطا کردنهایمان، تجربه کردنهایمان گذشته است. تجربه‌هایی که برای بعضی به عشقهای دردناک بی‌سرانجام افلاطونی به یکی از این خواهر/برادرهای گله‌ای شان منجر شد، برای بعضی سالها خاطره‌ی رفاقتهای ناب و عمیق را رقم زد، بعضی‌مان از اساس چپ کردند، و بعضی هم ازدواج.


نسلهای بالایی و پایینی ما، متولدین پنجاه و هفتاد، اگر کمی صمیمی شوند صریح میگویند که بنظرشان دهه شصتی‌ها مشتی موجود عجیب نا آشنای ناایمن و دمدمی‌مزاج و بین‌راهی هستند. راستش بیراه هم نمیگویند.


از آن رفاقتهای مذهبی گله‌وار دانشگاهی برای شماها حالا چی مانده؟ خاطره؟ سرمایه اجتماعی؟ درد؟ دو سه تا بچه ترگل ورگل؟ درد؟ 



شاید اعتراف 4

مسئله شاید نه مسئله ی برابری و برتری که مسئله ی اعتماد بنفس، اعتماد به خود، اعتماد به دنیا و متعاقبا اعتماد به فرد مقابل باشد.

مسئله ای که باعث میشود پسر بسیار خوش تیپ و خوش سر و زبان و متمکن اولی مکررا خواب ببیند که محبوبش او را ترک گفته و با فرد دیگری روی دریاچه های فلان کشور در حال قایق سواری و معاشقه اند. و از ترس ترک نشدن رفتار آزاردهنده ی تحقیر و تمسخر شریکش را به یک عادت بدل کند.   و پسر معمولی معمولی معمولی دومی خواب ببیند که سالها گذشته و محبوبش  بعنوان اولین زن کاندیدای رییس جمهوری عکسهایش را آورده تا مرد زندگی اش کمکش کند که کدام عکس را روی تبلیغات کاندیداتوری بزند.

دختر اگرچه همان دختر باشد.

شاید باید پیش و بیش از بحث عقیده های جنسیتی و نقش سنتهای مردسالارانه ی گذشته در شکل گیری این عقاید، بر احساس امنیت و اعتماد آدمها در روابطشان تمرکز کنیم. اعتمادی که باعث میشود ارتباط برای فرد نه مسئله ی توسل تسلط و قدرت برای جلوگیری از ضربه خوردن، که محیطی امن برای لذت به اشتراک گذاشتن و بروز احساسات و ارضاء نیازها باشد. اعتمادی که موجب میشود از دنیا و برقراری ارتباط برابر با اعضاء آن نترسیم. و اعتماد بنفسی که نوعی حس آسیب ناپذیری را با خود دارد. تا جایی که برتری فرد مقابلمان در ویژگی های ظاهری ترس از آسیب خوردن را در ما ایجاد نکند.


اما اگر مسئله چنین صورتی داشته باشد، چرا مردان یاد گرفته اند برای دفاع از خود در این محیط ناامن برتر باشند و زنان پایین تر بودن را ترجیح داده اند؟  گمان من این است که اینجا بحث سنتها وارد میشود و میتوان گفت که فرهنگهای قدیم ما به پسرها یاد داده اند که برای دفاع از خود در برابر این دنیا که سراسر ناامن است قوی ترین و بی رحم ترین و سلطه گر ترین باشند. اینگونه است که همان مردانی که آموخته اند باید برای احساس امنیت از دیگران و بویژه شریک خود بالاتر باشند، یاد گرفته اند که امنیت را در گریه  نکردن، درد و دل نکردن، و در ظاهر سرد بودن بجویند.

در طرف مقابل، زنان یاد گرفته اند که برای ضربه نخوردن تا جایی که میشود نقش "بچه ای که زدن ندارن" را بازی کنند و به دنبال فردی قوی باشند که از آنها در مقابل این دنیای نا امن و خطرناک دفاع کند. از همین روست که همین زنانی که ترجیح به پایینتر بودن میدهند، آموخته اند که محیط امن را از احساساتی بودن، ترحم برانگیز بودن، و خودافشاگری و دردو دلهای افراطی طلب کنند.

شاید اگر ضعف اصلی شخصیت ما اصلاح شود و دنیا را محیطی خطرناک و غیرقابل اعتماد ندانیم و خود را موجودی ناتوان و آسیب پذیر در مقابل این محیط نشناسیم، فارغ از آنکه عقایدی سنتی یا مدرن داشته باشیم، برای حس آرامش و امنیت نیازی به وجود این نابرابری های میان دو جنس نداشته باشیم.

.

و در مورد اعتراف قضیه باید بگویم که راستش را بخواهید این مسئله برای شخص خود من هیچ وقت مسئله ی مطرحی نبوده است. چیزی که برایم مهم بوده این بوده که از نظر شریک مقابلم "ترسناک" و یا برعکس "تحقیرآمیز" تجربه نشوم. حالا اینکه واقعا من از لحاظ ویژگیهای ظاهری بالاتر باشم یا شریکم مسئله ی من نیست. شاید ترجیحم آن باشد که هر کداممان ترکیب مختلفی از بالا بودن در یکسری صفات و ضعف در صفات دیگری باشیم تا اینطوری هر کداممان برای برطرف کردن ضعفهای شخصی مان مشتاق به حضور دیگری باشیم