یک سریال یا فیلمی بود خیلی سال پیشها دیدم. یک جا دختره برگشت گفت: «من هیچوقت شکست خوردن رو یاد نگرفتم. برای همین وقتی شکست خوردم...»
وقتی با یک شکست مواجه شده بود همه زندگیش به فنا رفته بود. دیگه نتونسته بود بلند شه و بعد از اون کل روزهایی که زنده بود رو به کلنجار رفتن با شکستش گذرونده بود.
جریان مایی که دنبال قهرمان یا قهرماننما هم میگردیم همینه. انگار میترسیم از شکست و وقتی این شکست به چشم دیگران هم بیاد برامون سنگینتره. هیچکس شکست رو به ذات دوست نداره، اما دوست نداشتن با وحشت داشتن متفاوته. بعضی اوقات دوست نداشتن ما به وحشت نزدیک میشه. اما این وحشتیه که قطعا اتفاق میافته. باید مواجه شدن باهاش رو بلد بود. باید پذیرفت که معشوق/همسر/پارتنر من همیشه عالی و بینقص نیست (همونطور که من نیستم). اشتباه میکنه، گاهی میشکنه، گاهی شکست میخوره و گاهی شکستش به چشم همه میآد.
واقعیت اینه که من فکر میکنم نه تکیهگاه مطلق بودن لذتبخش و قابل تحمله، نه دائم تکیه کردن. حمایت کردن همونقدر جذابه که حمایت شدن؛ اما هر دو حد دارند. نه انقدر باید حمایت کرد که به طرف مقابل حس ضعف و ناتوانی القا بشه و اعتماد به نفسش گرفته بشه، نه انقدر اجازه حمایت شدن داد که استقلال از بین بره و همینطور طرف مقابل حس کنه تمام بار من رو به دوش میکشه. ما در یک رابطه قرار نیست پدر یا مادر هم باشیم. قرار نیست یک طرف بچهی نوزاد یا خردسالی باشه که دائم به مراقبت و حمایت و کنترل مادر/پدر احتیاج داره. چنین رابطهای بدون شک رابطهی سالمی نیست. از طرفی قرار هم نیست نسبت به هم بی تفاوت باشیم. البته میزان همهی اینها بستگی به طرفین یک رابطه داره و تا حدی برمیگرده به سلیقهشون. اما به هر حال یک حالت طبیعی وجود داره که طیفی رو شامل میشه. بیشتر از اون رابطه حالت زندان پیدا میکنه و کمتر از اون رابطهی دو دوست خیلی عادی یا حتی دو غریبه.
من فکر میکنم این طرز تفکر و احساس چندان جنسیتبردار نیست. همهی ما هم حس قدرت رو دوست داریم، هم حس حمایت شدن رو. و یک رابطه جاییه که انتظار میره خیلی از نیازهای ما رو برآورده کنه. از طرفی چنین رابطهای باید دو طرفه باشد. دو طرف که هر دو در یک ردیفاند. منظور اینکه یکی بزرگتر رابطه و یکی کوچکتر نیست. حتی یکی مدیر و یکی ادارهشونده هم نیست. اگر دو طرف برای رابطهای تلاش نکنند دیگه رابطهای باقی نمیمونه. نهایتش اینکه یک همزیستیای وجود داشته باشه.
برای من شخصا مطلوبترین حالت اینه که حس کنم استقلالم حفظ شده، در عین حال بودنم برای طرف مقابل تفاوت معنادار داره با نبودنم (مسلما در جهت مثبت). و همینطور متقابلا خودم هم نسبت به حضور طرف مقابل چنین حسی داشته باشم.
دوست دارم همه جا او از من قویتر نباشه، اما بعضی جاها بتونم روی دانش یا قدرت احساسی بیشترش حساب باز کنم (و او هم نسبت به من چنین حالتی داشته باشه). حرف و حس و دغدغه مشترک داشته باشیم. سطح فکریمان برای هم مسخره نباشد. حس میکنم اینکه بتوانم به همراهم افتخار کنم و مورد افتخارش باشم من رو بین گروههای اجتماعی که باهاشون در ارتباطم مقبولتر و جذابتر میکنه. به هر حال کسی که همراه من هست نشاندهنده یک انتخابه. من انتخاب او بودم و او انتخاب من. چیزی که ممکنه من رو از اطرافیان یا سطح اجتماعیم طرد بکنه، کوچک بودن من در چشم اون آدم و مورد تحقیر بودنم هست که باعث میشه یک اینچنین حسی به دیگران هم القا بشه.
پ.ن1: سعی کردم این حرفها شعار نباشن و برای بیانشون حقیقتا به حسها و تجربیاتم رجوع کنم.
پ.ن2: متاسفانه این یک حقیقت انکارناپذیره که در خیلی از جوامع، از جمله جامعهی ما، دائم اینطور القا میشه که مرد مطلوب یک زن باید از اون به لحاظ اقتصادی، اجتماعی، تحصیلی و ... بالاتر باشه و ویژگیهای دیگهای که امیررضا گفت را داشته باشه. و باز هم متاسفانه تاثیر این طرز تفکر و فرهنگ جاافتاده روی حس کسانی که دلشون نمیخواد اینطور فکر کنن تقریبا انکارناپذیره. کاملا موافقم که باید از خودمون شروع کنیم و تلاش کنیم چنین دیدگاههایی رو برای خودمون و اطرافیانمون از بین ببریم.
1- پست قبلی وبلاگ از نظر من پست خیلی خوبی بود. جای زیادی برای فکر کردن دارد.
همیشه وقتی زنها سطح پایینتری (نه خیلی البته) نسبت به مردها دارند انگار
رابطهای با ثبات بیشتر در انتظارشان هست! حتی مشاورههای ازدواج هم همیشه
توصیه میکنند که مردها از نظر مالی، تحصیلی و... کمی بالاتر باشند و به
شرایط معکوس خیلی خوشبین نیستند.
باید اعتراف کنم که من هم به نوعی ناخوداگاه همیشه دوست داشتم و دارم که همسرم کمی از من موفقتر و تا حدودی محکمتر باشد. اعتماد به نفس مرد از چیزهایی است که خیلی برایم مهم است و فکر میکنم اگر من از او در چیزی بالاتر باشم او اعتماد به نفسش را از دست میدهد.
برایم جالب است که وقتی مردها در مقابل کسی قرار میگیرند که از آنها حتی کمتر میفهمد، حسشان آنقدرها بد نیست. برای شما هم حتما پیش آمده که حرفی را در مقابل شخص مذکری که خیلی هم با او صمیمی نیستید زدهاید که پیش خود حسابی شرمنده شدهاید که نمیدانستید و اشتباهی حرفی را زدهاید و فکر کردهاید که او حتما فکر میکند با چه موجود احمقی روبروست اما بعد متوجه شدید که او اصلا چنین حسی به شما پیدا نکرده است و حتی از شما خوشش هم آمده. اما فکر میکنم این ماجرا در مورد زنها کمی متفاوت است. یعنی زنها از مردهایی خوششان میآید که کمتر اشتباه میکنند.
در مورد سن هم همین است. گاهی زنها وقتی تفاوت سنی چند ساله با مردها دارند خود را حسابی کوچک میبینند اما مردها خیلی حس بچه بودن به طرف مقابل ندارند. بر عکس در مورد دخترها، مردهای خصوصا چند سال کوچکتر را به جای پسرشان میبینند :) و حس کاملا متفاوتی به آنها دارند.
نمیدانم شاید به قول امیر رضا این را هم از تکاملمان به ارث بردهایم اما گاهی فکر میکنم حداقل دراین زمان اینگونهایم که تا حدی دوست داریم همسرمان بزرگتر، عاقلتر، محکمتر، کم اشتباهتر و ... باشد.
در فیلمهایی هم که به خوردمان داده میشود همیشه زنی که موفقتر از شوهرش است از زندگی رضایت ندارد. حسرت عشقهای قدیمی را میخورد. همیشه حس تنهایی دارد. یا زندگی را تحمل میکند و فکر میکند همسرش او را نمیفهمد یا او را رها میکند به سوی تنهاییای میرود که از بودن با مردی ضعیف برایش رضایت بخشتر است.
در ادامه اعترافم باید بگویم که من هم گاهی میترسم که در مسیر زندگی به ناگاه حس برتر بودن به جانم بیفتد و تحمل طرف مقابلم را نکنم و انتظاراتم از او باعث تلخ شدن کام هردویمان شود.
این پست تلنگر خوبی برایم بود که بیشتر فکر کنم که حتی اگر گاهی من بالاتر بودم نترسم و از صمیمیتم با او نکاهم و سعی کنم در همین حال اعتماد به نفس طرف مقابلم را هم از او نگیرم. البته اگر شدنی باشد. چون باز به قول امیر رضا هر دو طرف باید قابلیت کنار آمدن با این قضیه را داشته باشند.
2- از نگاهی دیگر
(خب من هم مثل خیلیها دچار تناقضم ;) چه عیبی دارد؟)
درست است که گاهی افکاری اینچنیی به سراغم میآید که باید با مردی در پارهای جهات بالاتر از خودم ازدواج کنم اما کشف جدید من این است که مردها به راحتی میتوانند در مقابل دیگران این حس بزرگی را نشان دهند و خیالت را آسوده کنند که بسیار محکماند، اما در آغوش تو اعتراف کنند که آنها هم خسته میشوند.
در جمعها در اکثر موارد مردها از اعتماد به نفس بیشتری نسبت به زنها برخوردارند که به صورت اتفاقی در این یک مورد خاص خوشایند مینماید ;) اما در تنهاییهایشان نیاز به آغوش نوازشگر و اطمینانبخش زنها دارند. نیاز به کسی دارند که در کنارش اعتراف کنند و آرام بگیرند و فردا صبح باز با اعتمادی ناشی از پذیرش زنهایشان در مقابل دیگران قد علم کنند و مایه فخر باشند.
نکتهاش تنها این است که این آرامشبخشان هم باید بپذیرند که مردها همیشه نمیتوانند در پشت نقاب محکم بودن بمانند. این انتظار زیادی است. آنها نیز باید کمکی باشند که مرد زندگیشان در مقابل دیگران اعتماد به نفسش حفظ شود. اگر همسرش به او اعتماد داشته باشد محکم میماند و امان از روزی که مردی ببیند همسرش به او اطمینان ندارد و خود را محکم تر از او ببیند. شما هم دیدهاید زنانی را که همسرانشان برای همه الهام بخشاند و فوقالعاده، اما در چشم زنانشان مایه تمسخر! که دیگران چه میدادنند از تو؟ و دیدن این مردها در کنار زنهایشان چقدر تاثربرانگیز است.
شاید این متن کمی بیربط به اصل داستان باشد اما من فکر میکنم که بالاتر بودن نه به سن و مدرک و سرمایه و شبکه اجتماعی گستردهتر، که به ایمانیست که زنها به شوهرهایشان دارند. همین اطمینان داشتن است که از آنها تکیهگاه مستحکمی میسازد.
تا اینجا از زنان سخن گفتم اما پر واضح است که قطعا نمیخواهم و نمیتوانم نقش مردها را نادیده بگیرم.
مشکل بعضی مردها از نظر من این است که میخواهند به هر جان کندنی است خود را همیشه پشت نقاب شکستناپذیری پنهان کنند. پشت نقاب خم به ابرو نیاوردن. نمیخواهند انگار باور کنند که قرار نیست اسطوره باشند، قرار است زندگی کنند. باید جایی را برای خود پیدا کنند که آنجا دیگر خودشان باشند، بدون سانسور.
پس دیگر اینجا از اینکه گاهی اشتباه کنند، گاهی خسته شوند، گاهی نیاز به حمایت داشته باشند و گاهی در پناه یک تکیهگاه اشک بریزند... هراسان نمیشوند. میپذیرند که میشود گاهی درمقابل نزدیکترین کسات ضعیفتر باشی و به او افتخار کنی.
اما بدون تعارف بگویم چنین مردی کم پیدا میشود ;)
پینوشت: در این متن هم نمیخواهم دلیل احیانا تکاملی ماجرا را نادیده بگیرم اما فکر میکنم این قدمهاست که ما را به برابری نزدیکتر میکند. باید قدم به قدم پیش رفت.