رابطه است دیگر. گاهی در بیگاهترین وقت ممکن به هم میخورد و گاه ناغافل جوش میخورد دوباره.
جنازهی رابطههایی که ناچار و با تمام علاقهمان بهم خوردهاند اما، اگر نگویم همیشه دستکم تا سالهای سال روی دوشمان میمانند که میمانند. همین رابطههای به هم خورده اما گاهی به جوش خوردنهای دوباره نزدیک میشوند. جوش خوردنهایی که دیگر بیشترشان ناغافلی نیستند و نزدیک شدن بهشان هزارطور خطر کردن میخواهد.
نزدیک شدن دوباره به آدمی که سالها/ماهها/روزهای قبل دوستش داشتهایم!؟ به آدمی که شاید گمان میکنیم دیگر هیچکس را اینطور دوست نخواهیم داشت؛ یا نه، اصلا هیچکس اینطور دوستداشتنی سر راهمان سبز نخواهد شد! چرا که نه؟! چرا که بله؟! واقعیتش این است که ما نه تنها هیچگاه دو نفر را مثل هم دوست نخواهیم داشت، که حتی شاید هیچگاه یکنفر را هم توی طول زمان توی دو تا تاریخ مختلف دو تا رابطه ی مختلف یکجور دوست نخواهیم داشت. همهمان داشتهایم دوستهایی را که بعد از مدتها با ذوق و شوق دیدهایمشان و دیگر آنها نبودند که باید باشند، ما هم دیگر همانها نبودهایم که دوست پارسالی میخواسته بمانیم. این تغییر همیشه اما در چنین جهتی نیست. دوستیهایی، روابطی را هم تجربه کردهایم که بعد از چندسال یکهو یک تغییر خوب ژرف کردهاند و دیدیم مایی که هیچ نقطه ی مشترکی نداشته ایم حالا به عجب هممسیر زیبایی رسیدهایم از قضای روزگار.
نزدیک شدن دوباره به آدمی که سالها/ماهها/روزهای قبل دوستش داشتهایم!؟
اگر یک آدم عاقل در چنین شرایطی قرار بگیرد لابد نخست سبک - سنگین میکند، خوبیها و بدیهای این و آن را میسنجد، احتمال موفقیت و شکست میگیرد از حرکتهایش؛ و بعد اگر همه چیز به همه چیز میآمد نقشه میریزد و موقعیت خلق میکند و پاپیش میگذارد. یا اینکه از موقعیتهایی که طرف مقابلش و یا دست روزگار و اتفاق خلق کرده استفاده میکند و میسازد رابطه را دوباره.
عاشق اگر بر بخورد به چنین سئوالی، به زعم من جوابش منفی خواهد بود. عاشق ترسوست؛ عاشق محتاط است؛ درست است که حاضر است همهی جهان و جانش را برای محبوب بدهد، اما از طرفی هیچ چیز را با عشق به محبوبش عوض نمیکند. عاشق به احتمال آنکه محبوبِ واقعیِ دنیای بیرون دیگر آن موجود دستنیافتنی خواستنیِ درون خاطراتش نباشد به خوبی واقف است. و لابد حاضر نیست آن تصویر زیبا و این عشق زیبا را به هیچ قیمتی به خطر بیاندازد، حتی اگر قیمتش به دست آوردن مجدد خودِ واقعی محبوب باشد.
جنون اما یحتمل داستان دیگری دارد. جنون با همهی شباهتش به دلدادگی، جنسش اما از جنس دیگری است. مجنون اهل قمار است. مجنون هر چیزی را بر سر عشق و عاشقیش به خطر میاندازد، حتی خود عاشقیش را. مجنون در یک وحشیگرایی بدوی صادق است و این صداقت با خودش را دائم به خطر میاندازد و دائم باز به چنگ میآوردش. به گمان من جواب کسی که مجنون دیگری است به این موقعیت مثبت است. آن هم نه به این خاطر که ممکن است حالا این دو دلدادهی قدیمی حتی بیشتر به هم بیایند و تجربه یادشان داده باش چطور باشند که دیگر جداییای بینشان نیفتد (که از قضا میتواند هم چنین باشد و رابطهی دومینشان خیلی موفقتر از اولی باشد). جنون اصلا "خاطره"خواه و "به خاطرِ"خواه نیست؛ جنون تفکر در لحظه است و قمار تمام زندگی گذشته و آینده برای همان یک لحظهی گذرا.
****
توی پرانتزی: (راستش داشتم به این فکر میکردم که شاید من و تو نیز روزی توی اینهمه چرخ و واچرخ زندگی توی همچین پیچی قل بخوریم. دارم به این فکر میکنم که من خاطرخواهتر از آنم که بخواهم/یا اصلا بتوانم برای بازپسگیری دل تو مصلحتاندیشی کنم. و دارم به این فکر میکنم که منِ جنون زده، منی که همهی زندگیم لذت قمارهای پیدرپی و زیستن در لحظهها بوده، منِ بیچارهی عاشق به تو که میرسم آنقدر میل هواخواهیت را دارم که عشقت را با هیچ چیز عوض نمیکنم. که عشقت را و خاطرههایت را شاید حتی با خودت هم تاخت نزنم. داشتم به این میاندیشیدم که کاش اگر روزی روزگار من و تو را توی این پیچ خواست، این تو باشی که مثل همیشه مردانگی کنی تکیهگاهی کنی و برای پاسخ به این سئوال تصمیم بگیری.
من همهی سئوالم تویی و لاغیر)