اعتراف 3

 

 

یک سریال یا فیلمی بود خیلی سال پیش‌ها دیدم. یک جا دختره برگشت گفت: «من هیچ‌وقت شکست خوردن رو یاد نگرفتم. برای همین وقتی شکست خوردم...»

وقتی با یک شکست مواجه شده بود همه زندگیش به فنا رفته بود. دیگه نتونسته بود بلند شه و بعد از اون کل روزهایی که زنده بود رو به کلنجار رفتن با شکستش گذرونده بود

جریان مایی که دنبال قهرمان یا قهرمان‌نما هم می‌گردیم همینه. انگار می‌ترسیم از شکست و وقتی این شکست به چشم دیگران هم بیاد برامون سنگین‌تره. هیچ‌کس شکست رو به ذات دوست نداره، اما دوست نداشتن با وحشت داشتن متفاوته. بعضی اوقات دوست نداشتن ما به وحشت نزدیک می‌شه. اما این وحشتی‌ه که قطعا اتفاق می‌افته. باید مواجه شدن باهاش رو بلد بود. باید پذیرفت که معشوق/همسر/پارتنر من همیشه عالی و بی‌نقص نیست (همون‌طور که من نیستم). اشتباه می‌کنه، گاهی می‌شکنه، گاهی شکست می‌خوره و گاهی شکستش به چشم همه می‌آد

 

واقعیت اینه که من فکر می‌کنم نه تکیه‌گاه مطلق بودن لذت‌بخش و قابل تحمل‌ه، نه دائم تکیه کردنحمایت کردن همون‌قدر جذابه که حمایت شدن؛ اما هر دو حد دارند. نه انقدر باید حمایت کرد که به طرف مقابل حس ضعف و ناتوانی القا بشه و اعتماد به نفسش گرفته بشه، نه انقدر اجازه حمایت شدن داد که استقلال از بین بره و همینطور طرف مقابل حس کنه تمام بار من رو به دوش می‌کشهما در یک رابطه قرار نیست پدر یا مادر هم باشیم. قرار نیست یک طرف بچه‌ی نوزاد یا خردسالی باشه که دائم به مراقبت و حمایت و کنترل مادر/پدر احتیاج داره. چنین رابطه‌ای بدون شک رابطه‌ی سالمی نیست. از طرفی قرار هم نیست نسبت به هم بی تفاوت باشیم. البته میزان همه‌ی این‌ها بستگی به طرفین یک رابطه داره و تا حدی برمی‌گرده به سلیقه‌شون. اما به هر حال یک حالت طبیعی وجود داره که طیفی رو شامل می‌شه. بیشتر از اون رابطه حالت زندان پیدا می‌کنه و کمتر از اون رابطه‌ی دو دوست خیلی عادی یا حتی دو غریبه

 

من فکر می‌کنم این طرز تفکر و احساس چندان جنسیت‌بردار نیست. همه‌ی ما هم حس قدرت رو دوست داریم، هم حس حمایت شدن رو. و یک رابطه جایی‌ه که انتظار می‌ره خیلی از نیازهای ما رو برآورده کنه. از طرفی چنین رابطه‌ای باید دو طرفه باشد. دو طرف که هر دو در یک ردیف‌اند. منظور اینکه یکی بزرگتر رابطه و یکی کوچکتر نیست. حتی یکی مدیر و یکی اداره‌شونده هم نیست. اگر دو طرف برای رابطه‌ای تلاش نکنند دیگه رابطه‌ای باقی نمی‌مونه. نهایتش اینکه یک همزیستی‌ای وجود داشته باشه

 

برای من شخصا مطلوب‌ترین حالت اینه که حس کنم استقلالم حفظ شده، در عین حال بودنم برای طرف مقابل تفاوت معنادار داره با نبودنم (مسلما در جهت مثبت). و همین‌طور متقابلا خودم هم نسبت به حضور طرف مقابل چنین حسی داشته باشم

دوست دارم همه جا او از من قو‌ی‌تر نباشه، اما بعضی جاها بتونم روی دانش یا قدرت احساسی بیشترش حساب باز کنم (و او هم نسبت به من چنین حالتی داشته باشه). حرف و حس و دغدغه مشترک داشته باشیم. سطح فکری‌مان برای هم مسخره نباشد. حس می‌کنم اینکه بتوانم به همراهم افتخار کنم و مورد افتخارش باشم من رو بین گروه‌های اجتماعی که باهاشون در ارتباطم مقبول‌تر و جذاب‌تر می‌کنه. به هر حال کسی که همراه من هست نشان‌دهنده یک انتخاب‌ه. من انتخاب او بودم و او انتخاب من. چیزی که ممکنه من رو از اطرافیان یا سطح اجتماعی‌م طرد بکنه، کوچک بودن من در چشم اون آدم و مورد تحقیر بودنم هست که باعث می‌شه یک اینچنین حسی به دیگران هم القا بشه

 

پ.ن1: سعی کردم این حرف‌ها شعار نباشن و برای بیانشون حقیقتا به حس‌ها و تجربیاتم رجوع کنم

پ.ن2: متاسفانه این یک حقیقت انکارناپذیره که در خیلی از جوامع، از جمله جامعه‌ی ما، دائم این‌طور القا می‌شه که مرد مطلوب یک زن باید از اون به لحاظ اقتصادی، اجتماعی، تحصیلی و ... بالاتر باشه و ویژگی‌های دیگه‌ای که امیررضا گفت را داشته باشه. و باز هم متاسفانه تاثیر این طرز تفکر و فرهنگ جاافتاده روی حس کسانی که دلشون نمی‌خواد این‌طور فکر کنن تقریبا انکارناپذیره. کاملا موافقم که باید از خودمون شروع کنیم و تلاش کنیم چنین دیدگاه‌هایی رو برای خودمون و اطرافیانمون از بین ببریم

 

اعتراف 2

 


1- پست قبلی وبلاگ از نظر من پست خیلی خوبی بود. جای زیادی برای فکر کردن دارد. همیشه وقتی زن‌ها سطح پایین‌تری (نه خیلی البته) نسبت به مردها دارند انگار رابطه‌ای با ثبات بیشتر در انتظارشان هست! حتی مشاوره‌های ازدواج هم همیشه توصیه می‌کنند که مردها از نظر مالی، تحصیلی و... کمی بالاتر باشند و به شرایط معکوس خیلی خوش‌بین نیستند.

 

باید اعتراف کنم که من هم به نوعی ناخوداگاه همیشه دوست داشتم و دارم که همسرم کمی از من موفق‌تر و تا حدودی محکم‌تر باشد. اعتماد به نفس مرد از چیزهایی است که خیلی برایم مهم است و فکر می‌کنم اگر من از او در چیزی بالاتر باشم او اعتماد به نفسش را از دست می‌دهد.

برایم جالب است که وقتی مردها در مقابل کسی قرار می‌گیرند که از آن‌ها حتی کمتر می‌فهمد، حسشان آنقدرها بد نیست. برای شما هم حتما پیش آمده که حرفی را در مقابل شخص مذکری که خیلی هم با او صمیمی نیستید زده‌اید که پیش خود حسابی شرمنده شده‌اید که نمی‌دانستید و اشتباهی حرفی را زده‌اید و فکر کرده‌اید که او حتما فکر می‌کند با چه موجود احمقی روبروست اما بعد متوجه شدید که او اصلا چنین حسی به شما پیدا نکرده است و حتی از شما خوشش هم آمده. اما فکر می‌کنم این ماجرا در مورد زن‌ها کمی متفاوت است. یعنی زن‌ها از مردهایی خوششان می‌آید که کمتر اشتباه می‌کنند.

در مورد سن هم همین است. گاهی زن‌ها وقتی تفاوت سنی چند ساله با مردها دارند خود را حسابی کوچک می‌بینند اما مردها خیلی حس بچه بودن به طرف مقابل ندارند. بر عکس در مورد دخترها، مردهای خصوصا چند سال کوچکتر را به جای پسرشان می‌بینند :) و حس کاملا متفاوتی به آن‌ها دارند.

نمی‌دانم شاید به قول امیر رضا این را هم از تکاملمان به ارث برده‌ایم اما گاهی فکر می‌کنم حداقل دراین زمان اینگونه‌ایم که تا حدی دوست داریم همسرمان بزرگ‌تر، عاقل‌تر، محکم‌تر، کم اشتباه‌تر و ... باشد.

در فیلم‌هایی هم که به خوردمان داده می‌شود همیشه زنی که موفق‌تر از شوهرش است از زندگی رضایت ندارد. حسرت عشق‌های قدیمی را می‌خورد. همیشه حس تنهایی دارد. یا زندگی را تحمل می‌کند و فکر می‌کند همسرش او را نمی‌فهمد یا او را رها می‌کند به سوی تنهایی‌ای می‌رود که از بودن با مردی ضعیف برایش رضایت بخش‌تر است.

در ادامه اعترافم باید بگویم که من هم گاهی می‌ترسم که در مسیر زندگی به ناگاه حس برتر بودن به جانم بیفتد و تحمل طرف مقابلم را نکنم و انتظاراتم از او باعث تلخ شدن کام هردویمان شود.

این پست تلنگر خوبی برایم بود که بیشتر فکر کنم که حتی اگر گاهی من بالاتر بودم نترسم و از صمیمیتم با او نکاهم و سعی کنم در همین حال اعتماد به نفس طرف مقابلم را هم از او نگیرم. البته اگر شدنی باشد. چون باز به قول امیر رضا هر دو طرف باید قابلیت کنار آمدن با این قضیه را داشته باشند.

 

2- از نگاهی دیگر

(خب من هم مثل خیلی‌ها دچار تناقضم ;) چه عیبی دارد؟)

 

درست است که گاهی افکاری اینچنیی به سراغم می‌آید که باید با مردی در پاره‌ای جهات بالاتر از خودم ازدواج کنم اما کشف جدید من این است که مردها به راحتی می‌توانند در مقابل دیگران این حس بزرگی را نشان دهند و خیالت را آسوده کنند که بسیار محکم‌اند، اما در آغوش تو اعتراف کنند که آنها هم خسته می‌شوند. 

در جمع‌ها در اکثر موارد مردها از اعتماد به نفس بیشتری نسبت به زن‌ها برخوردارند که به صورت اتفاقی در این یک مورد خاص خوشایند می‌نماید ;)  اما در تنهایی‌هایشان نیاز به آغوش نوازشگر و اطمینان‌بخش زن‌ها دارند. نیاز به کسی دارند که در کنارش اعتراف کنند و آرام بگیرند و فردا صبح باز با اعتمادی ناشی از پذیرش زن‌هایشان در مقابل دیگران قد علم کنند و مایه فخر باشند.

نکته‌اش تنها این است که این آرامش‌بخشان هم باید بپذیرند که مردها همیشه نمی‌توانند در پشت نقاب محکم بودن بمانند. این انتظار زیادی است. آنها نیز باید کمکی باشند که مرد زندگیشان در مقابل دیگران اعتماد به نفسش حفظ شود. اگر همسرش به او اعتماد داشته باشد محکم می‌ماند و امان از روزی که مردی ببیند همسرش به او اطمینان ندارد و خود را محکم تر از او ببیند. شما هم دیده‌اید زنانی را که همسرانشان برای همه الهام بخش‌اند و فوق‌العاده، اما در چشم زنانشان مایه تمسخر! که دیگران چه می‌دادنند از تو؟ و دیدن این مردها در کنار زن‌هایشان چقدر تاثربرانگیز است.

شاید این متن کمی بی‌ربط به اصل داستان باشد اما من فکر می‌کنم که بالاتر بودن نه به سن و مدرک و سرمایه و شبکه اجتماعی گسترده‌تر، که به ایمانی‌ست که زن‌ها به شوهرهایشان دارند. همین اطمینان داشتن است که از آنها تکیه‌گاه مستحکمی می‌سازد. 

تا اینجا از زنان سخن گفتم اما پر واضح است که قطعا نمی‌خواهم و نمی‌توانم نقش مردها را نادیده بگیرم.

مشکل بعضی مردها از نظر من این است که می‌خواهند به هر جان کندنی است خود را همیشه پشت نقاب شکست‌ناپذیری پنهان کنند. پشت نقاب خم به ابرو نیاوردن. نمی‌خواهند انگار باور کنند که قرار نیست اسطوره باشند، قرار است زندگی کنند. باید جایی را برای خود پیدا کنند که آنجا دیگر خودشان باشند، بدون سانسور.

پس دیگر اینجا از اینکه گاهی اشتباه کنند، گاهی خسته شوند، گاهی نیاز به حمایت داشته باشند و گاهی در پناه یک تکیه‌گاه اشک بریزند... هراسان نمی‌شوند. می‌پذیرند که می‌شود گاهی درمقابل نزدیک‌ترین کس‌ات ضعیف‌تر باشی و به او افتخار کنی. 

اما بدون تعارف بگویم چنین مردی کم پیدا می‌شود ;)

 

پی‌نوشت: در این متن هم نمی‌خواهم دلیل احیانا تکاملی ماجرا را نادیده بگیرم اما فکر می‌کنم این قدم‌هاست که ما را به برابری نزدیک‌تر میکند. باید قدم به قدم پیش رفت.

https://mail.google.com/mail/u/0/images/cleardot.gif

 

اعتراف

من یک پسر تحصیل‌کرده از طبقه متوسط هستم که از قضا فکر می‌کند خیلی «امروزی و گشاده‌فکر» است. به همین ترتیب نظراتش نسبت به زنان هم خیلی امروزی و آزادگرایانه است. مثلا دوست دارد همسرش تحصیل‌کرده در مقطع بالا باشد، سر کار برود و برای خودش درآمد داشته باشد، خانه‌نشین نباشد بلکه کارهای خانه و حتی بچه‌داری میانمان تقسیم بشود و همسرش دارای زندگی شخصی و اجتماعی مستقلی از او هم باشد و من همه کس او نباشم. 
اما وقتی که با خودم صادقانه فکر می‌کنم می‌بینم این نظراتی که دارم، با وجود پیش‌رو بودن چندان هم صادقانه نیست و برای همین می‌خواهم اینجا اعترافاتی را بیان کنم که فکر می‌کنم اعترافات بسیاری از پسرهای هم‌قشر من است. چه اعترافاتی؟ الان توضیح می‌دهم. 

وقتی که خوب فکر می‌کنم می‌بینم که بعضی از این چیزهایی را که می‌خواهم و در بالا هم گفتم در واقع برای خودم می‌خواهم و همه‌اش هم از سر باور صادقانه به برابری زن و مرد نیست. چون می‌بینم که هنوز ترس‌هایی دارم که خیلی نهفته هستند اما از به وقوع پیوستنشان وحشت دارم. من دوست دارم که همسرم در زمینه‌های مشترکی که هر دو در آن فعالیم به اندازه من خوب نباشد و یک سر و گردن از من پایین‌تر باشد. یعنی مثلا در زمینه شغلی حقوقش از من بیش‌تر نباشد و از در زمینه علمی مرتبه‌اش از من بالاتر نباشد یا از در زمینه اجتماعی از من اجتماعی‌تر و دارای شبکه گسترده‌تر و دوستان بیش‌تر نباشد و الخ. اما چرا؟ چون از دو چیز می‌ترسم. یک این که اگر همسرم در این زمینه‌ها بهتر از من باشد دیگر من را نخواهد پسندید و مرا «مرد» خود حساب نخواهد کرد و ممکن است از «کنترل» من خارج بشود و بگذارد برود یا اگر هم نرود در زندگی بر من مسلط شود. از یک چیز دیگر هم خیلی می‌ترسم و آن هم ضعیف به نظر آمدن در چشم دیگران به‌خصوص مردان دیگر هم‌رده خودم است که باعث می‌شود از شبکه آن‌ها رانده شوم و به رده‌های پایین‌تر اجتماعی نزول کنم. 

یعنی با این که به برابری زن و مرد از لحاظ حقوق اعتقاد دارم اما ترجیح می‌دهم در عمل همسرم با من کاملا برابر نباشد. از این که رابطه ما مثل رابطه دو انسان بالغ، مستقل و کاملا برابر باشد می‌ترسم. 
نتیجه این ترس‌ها این می‌شود که مردها، حتی مرد‌های روشن‌فکر امروزی که صادقانه به برابری زن و مرد باور دارند، از قدرت گرفتن زن‌هایشان می‌ترسند، و به طور خودآگاه یا ناخودآگاه جلوی آن‌ها را می‌گیرند تا تمام استعداد بالقوه‌شان به فعلیت در نیاید. و نتیجه این ترس‌ها این می‌شود که اگر زنی در زندگی مشترک شروع به پیش‌رفت کند و رقیب شوهرش بشود زندگی‌ها دچار ناپایداری یا حتی فروپاشی می‌شود. 

منشا این ترس‌ها چیست؟ به نظر من ریشه این ترس‌ها انتظارات سنتی جامعه از مردهاست، حتی در جوامع پیش‌رفته‌ای مثل کشورهای غربی. این که از مرد انتظار می‌رود که «قوی» و «مدیر» باشد و «تکیه‌گاه» زن باشد. و مردان و زنان در شکل‌گیری چنین نگاهی به یک میزان مقصرند. مردها هم‌جنس‌هایشان را که این ویژگی‌ها را نداشته باشند اغلب ضعیف می‌پندارند و از جمع خود می‌رانند. و زن‌ها نیز «جذابیت» مرد را در ویژگی‌هایی مثل تکیه‌گاه زندگی بودن و مدیر بودن می‌یابند. 
با این که می‌توان تصور کرد که در بیش‌تر تاریخ چنین انتظاراتی از مردان به خاطر قوی‌تر بودن آن‌ها به لحاظ فیزیکی قابل توجیه بوده است، ادامه یافتن این انتظارات در جوامع امروزی و قائل شدن «نقشی» خاص برای زن و مرد هیچ توجیهی ندارد و تنها باعث ناپایداری رابطه‌ها یا شکل‌نگرفتن رابطه‌های بالقوه می‌شود. ادامه یافتن این انتظارات هیچ توجیهی ندارد چون در جوامع امروزی جنسیت در خانواده نقشی بیش‌تر از عمل جنسی و باروری به دوش نمی‌کشد. حتی معلوم نیست؛ چه بسا ادعاهایی که راجع به احساساتی‌تر بودن زن‌ها نسبت به مردها مطرح می‌شود، بیش‌تر از این که ناشی از تفاوت فیزیولوژیک میان دو جنس باشد باشد محصول نوع پرورش و فرهنگ نباشد. 
من حتی می‌خواهم به خودم جرات بدهم و بگویم که جنسیت آن قدر نقش ناچیزی در خانواده‌های جوامع امروزی بازی می‌کند که می‌بینم خانواده‌های هم‌جنس‌گرا با موفقیت و بدون مشکل در برخی کشورهای غربی در حال بروز و بالندگی هستند و حتی کم کم حضانت فرزند هم به آن‌ها سپرده می‌شود (مانند قانونی که اخیرا در فرانسه تصویب شد). 

به نظر من هنوز برابری واقعی زن و مرد به معنای واقعی ارتباط انسانی و برابر و دو انسان برابر حتی در جوامع پیش‌رفته هم شکل نگرفته و نوعی باور به نابرابر به صورتی بسیار عمیق و گاهی ناخودآگاه در ذهن افراد جامعه، اعم از زن و مرد، حک شده که به این راحتی‌ها هم قابل زدودن نیست. متاسفانه این باور به زیان هر دو جنس زن و مرد است چون همان مقدار که مانع بروز استعدادهای زنان و پیش‌رفت آنان می‌شود، باعث ایجاد ترس و اضطراب در مردان و سخت شدن زندگی در کام آنان هم می‌شود و زن‌ها و مردها به یک میزان در مبارزه با این نوع نگاه و از بین بردن تدریجی آن نقش و وظیفه دارند.

نویسنده: امیررضا

فوبیای از دست دادن

1-     بچه که بودم، مثلا 5-6 ساله، پدرم وقتی که دیر به خانه می آمد لحظات قبلاً ازآمدنش هجوم اندوهی وحشتناک در برم می‌گرفت. هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم تا بیاید. خوب یادم هست که به مادرم و خواهرم و برادرم خیره می‌شدم تا تلخی این هجوم را نادیده بگیرم. فکر می کردم اگر پدر تصادف کند، اگر پدر نیاید ما چه کنیم؟ شمار زیادی از روزهای کودکیبه همین منوال گذشت. بعدترها این حس را نسبت به مادربزرگم پیدا کردم. مادربزگی بسیار مهربان و خوش‌سخن که بخشی از تاریخ کودکی من با روایتِ حضور او نگاشته می‌شود. شب‌هایی بود که از بیم ازدست دادن مادربزرگم اشک در چشمانم جاری می‌‌‌شد و هر لحظه ازخدا می‌خواستم که او را همیشه به سلامت داردش. به از دست دادن مادرم هم شاید بیش از همه‌ی آن دیگران، فکر کرده‌ام. گاهی می‌شود به یک‌باره ترس همه‌یوجودم را در برمی‌گیرد که مگر می‌شود مادر نباشد؟ آن لحظه هر کجا باشم و به هر کاری که مشغول، ناخودآگاه و از سر حسی مبهم به‌یکباره به او زنگ می‌زنم تا راجع به موضوعی بی‌ربط حرف بزنم تا صدای بودنش را از این طریق بشنوم. بزرگتر که شدم این فوبیا جامه‌ای دیگر به تن کرد...

 این "فوبیای از دست دادن"را مدام و مدام تجربه کرده‌ام. از دست دادن چیزی که بیش از اندازه‌ی معقول دوستش می‌داری. شاید بشود اسمش را گذاشت عاشقی. وجه مشترک همه‌ی سوژه‌های "فوبیای ازدست دادن" دوست داشتن بیش از حدشان است. دلبسته شده افراطی به این سوژه‌ها.

2-     روزی در حمام مشغول به انجام امور مربوطه بودم! در حالی که از گرمای دلپذیرش کیفور بودم به‌یکباره سوسکی را مشاهده نمودم که از گوشه‌ای برون آمد و راه مفرّی در پیش گرفت. سرانجام آن سوسک بیچاره بی‌آنکه من بخواهم به او استرسی وارد کنم، خود به میان جاصابونی گرفتار آمد. جاصابونی جایی قرار گرفته بود که بنده با قدِّ خدادادی خود نمی‌توانستمش دید و می‌باید قدری تلاش می‌نمودم. ولی آن روز من این کار نکردم. قاعدتاً دلیل چندش‌آور بودن تماشای جسد یک سوسک میان آب و صابون برای ندیدنش کفایت می‌کند. بنابراین من آن روز و روزهای بعد تلاشی برای آگاهی از عاقبت آن سوسک به خرج ندادم. هر بار که به حمّام می‌رفتم سعی می‌کردم به نحوی یادآوری این حادثه را نادیده انگارم. برای مثال راجع به نوسانات بازار ارز فکر می‌کردم و یا به این فکر می‌کردم که آن کلاغی که سر صبح در مسیر کار من روی درخت نشسته بود، چه خوب شد که خویشتن‌داری نموده کله‌ی مبارک بنده را مزیّن نفرمود. گذشت و گذشت تا روزی وسوسه‌ی ‌تماشای اندرون آن جاصابونی تمام وجود مرا در برگفت. تردید میان قوای مختلف به نفع قوه‌ِ غیر عاقله تمام شد. بر نوکِ انگشتان دو پا ایستاده به تماشای درون جاصابونی نشستم. هیچ درونش نبود. هیچ. و من عمری به خاطر هیچ، آن لحظلاتی را که می‌شد خوش‌تر بشود و گرم‌تر، تنها با بیم حضور چیزی نامطلوب از کف دادم.شاید اگر خیلی قبل‌تر تن به تماشای آن سوسک احتمالی می‌دادم لحظات خوش بیشتری را سپری می‌نمودم. شاید اگر زودتر به دل حادثه می‌زدم زودتر هم از آن خلاصی می‌یافتم. کاش می‌شد در همه‌ی لحظات هول و بیم همین راه را برگزینم. بزنم به دل حادثه تا خلاص شوم از هول بیمی که از خود حادثه سخت‌تر است!

3-     وقتی کسی در زندگی شما باشد که پس از سال‌ها هم‌چنان به خاطر او درگیر فوبیای از دست دادن باشید مطمئناً آن شخص لیاقت آن ارزش گذاری شما را داردمثل پدران و مادران که من فکر می کنم زندگی بدون آنها چیز مهمی کم خواهد داشت. و بالعکس، یعنی اگر با از دست دادن چیزی احساسی ناخوشایند بر شما مستولی نگشت، آن چیز را باید از دست می‌دادید و او بیش از اندازه‌ای که باید برای شما مهم شده بود. حالا خوشحال باشید که او از زندگی شما بیرون رفته است.

نویسنده: احسان جباری

... این، انتخاب من نبود.

... این، انتخاب من نبود.


 


 شما چقدر در زن یا مرد بودن خود دخالت داشته‌اید؟ زن و یا مرد بودن شما به امری ناخودآگاه بدل شده است و شما بی‌آنکه بدان بیاندیشید پاسخی برای این سوال دارید. ولی در نزدیکی شما شاید شخصی باشد که تکلیفش با خودش روشن نیست که آیا زن است یا مرد. به همین سادگی. موضوع فیلم آینه‌های روبرو همین است. فیلمی شجاع که بی‌پرده به دل حادثه زده و حرف دل کسانی را زده که ممکن است سال‌های سال طول بکشد تا از سوی اطرافیانشان درک شوند.

فیلم آینه های روبرو به کارگردانی نگار آذربایجانی، دو موضوع اساسی را راجع به این انسان‌ها مطرح می‌کند. اول رنج این انسان ها از پی این بلاتکلیفی و دوم نوع برخورد جامعه و خانواده با انسانی که در پی راه ‌حلی برای فرار از بلاتکلیفی جنسی است. آدینه، با بازی درخشان شایسته ایرانی، نماد جامعه‌ی ترنس‌هاست که تلاش می‌کند برای حل مشکلش درمانی پزشکی بیابد. رعنا، با بازی غزل شاکری، نماد جامعه‌ای است که رنگ و لعاب مذهبی- سنتی هم دارد. همایون ارشادی نیز نقش پدر آدینه را دارد که نماد خانواده است. در طول فیلم قرار است که ما با دغدغه‌های یک ترنس آشنا شویم، اینکه او برای این مساله چه راه‌حلی پیش روی خود می‌بیند. و از سویی دیگر خانواده و جامعه برای حل مشکل او چه گامی برمی‌دارند و یا اینکه باری بر بارهای سنگینی که او اکنون بر دوش خود احساس می‌کند می‌افزایند؟ رعنا تا آنجا که آدینه را به خوبی نمی‌شناسد و رفتارهای پسرانه‌ی او را برنمی‌تابد با او پرخاشگرانه برخورد می‌کند. ولی پس از آنکه آدینه را به خوبی می‌شناسد و می‌فهمد که یک ترنس با چه مشکلاتی روبروست به یاری‌اش می‌شتابد. اما ماجرای برخورد خانواده قصه‌ای متفاوت‌تر دارد. پدر آدینه به هیچ‌وجه مساله‌ی ترنس بودن آدینه را درک نمی‌کند. از نظر او این رفتارهای آدینه آبروی او را به خطر انداخته است. اساساً برای او مساله‌ای وجود ندارد که آدینه در پی حل آن باشد. او حتی پا را فراتر گذاشته می‌خواهد آدینه را به عقد پسرعمویش دربیاورد. این مساله یکی از مهم‌ترین دلایل فرار آدینه از خانه است. مساله ای که برای رعنا که حالا آدینه را خوب شناخته و به یاری‌اش آمده بسیار سنگین آمده و از برادر آدینه کمک می‌طلبد تا به او کمک کنند. رعنا از برادر آدینه می‌پرسد: چه حسی خواهی داشت اگر تو را به عقد پسرعمویت دربیاورند؟

یکی از تکان‌دهنده‌ترین و مهم‌ترین سکانس‌های فیلم آینه‌های روبرو سکانسی که داخل ماشین رعنا و پس از فاش شدن ترنس بودن آدینه اتفاق می‌افتد. آنجایی که واکنش رعنا به ترنس بودن آدینه به شکل رفتاری که حکایت از بهت و غافلگیری او دارد نمایان می‌شود. از سر همین بهت و ابهام به صورت آدینه سیلی می‌کوبد. سیلی‌ای که نه از سر نفرت و بی‌اعتمادی که از سر عدم شناخت و آگاهی کافی راجع به بحث آدم‌های ترنس به سوی او روانه می‌شود. درد این سیلی برای آدینه شاید به مراتب دردناکتر از هر سیلی دیگری باشد.

آنچه که هسته‌ی اصلی فیلم را می‌سازد همین مواجهه‌های آدینه با اعضای خانواده و جامعه است. مواجهه‌ی او با پدرش سرانجامی ندارد و تنها با کمک برادرش می‌تواند از خانه فرار کند. راه‌حلی که تنها صورت مساله را پاک می‌کند. ولی او می‌تواند تا حدی جامعه را قانع کند که مشکلش چیست و از آنها برای حل مشکل خود یاری بطلبد و جامعه هم دست یاری به او می‌دهد. هر چند، ممکن است همچون بسیاری از موارد، قضاوتمان حول بحث اخلاق و موقعیت‌هایی چنین، وقتی که در مقام ناظری بیرونی هستیم نسبت به وقتی که خودمان در چنین موقعیت هایی قرار بگیریم متفاوت باشد. به راستی اگر پسر کوچولوی رعنا ترنس باشد او چه خواهد کرد؟!

واقعیت این است که رنجی که آدینه می‌برد رنجی جانکاه است. از سویی او با دوگانگی جنسی مواجه است. اسمش آدینه است. فیزیکش زنانه است. برای همگان بدیهی است که او دختر است ولی برای خود آدینه چه؟ تفکرات و روحیات و احساساتی پسرانه دارد. علم پزشکی هم ترنس بودن او را تایید می‌کند و راه حلی برای حل مشکل او ارائه می‌کند. خوشی زیر دلش نزده. از این بلاتکلیفی به رنج است. این رنج او در سکانسی که در دستشویی به روی زمین پخش می‌شود و شروع به گریه کردن می‌کند هویداست. چشمه‌ی آن اشک‌ها همین بلاتکلیفی اوست و همه‌ی چالش‌هایی که بر سر راه درک او از سوی خانواده و جامعه وجود دارد. آدینه برای حل این مشکل نیازمند درک و حمایت خانواده و جامعه‌اش است. او انتظاری ورای حد تصور ندارد. او تنها می‌خواهد تا از سوی اطرافیانش درک شود. اینکه او مثل همه‌ی آنها زن و یا مرد بودنش قطعی نیست. او بلاتکلیف است. به خاطر همین هم هست که بر روی پوستر این فیلم این جمله نقش بسته : "... این، انتخاب من نبود"

 

----------------------------

پ.ن1 :  به گزارش سینمانگار، فرشته طائرپور خبر داد: فیلم سینمایی «آیینه‌های روبرو» به دستور اداره کل ارشاد استان قم در سینماهای این شهر به نمایش درنیامد. این تهیه‌کننده سینمای ایران گفت: «آینه‌های روبرو» قرار بود سه شنبه گذشته اولین نمایش عمومی خود را در قم آغاز کند، در همان روز اول و پیش از آنکه اساسا فردی یا گروهی به تماشای آن بنشیند، از سینمای نمایش‌دهنده پایین کشیده شد و به جای آن مجددا فیلم «خوابم می‌آد» بر روی پرده نمایش رفت (تاریخ درج خبر: ۴مهرماه ۹۱) .

پ.ن2 : به جرأت می‌توان گفت پوستر فیلم آینه‌های روبرو یکی از زیباترین پوسترهای فیلم سال‌های اخیر سینمای ایران است.


نویسنده: احسان جباری

 

حرمت

حفظ حرمت در هر رابطه‌ای، اعم از رابطه دوستی، عاشقی، فرزند و پدر و مادری و...  از اوجب واجبات است! 

وقتی یک بار در یک رابطه کسی صدایش را بلند کرد، دستش را بلند کرد یا زبانش به ناسزا و توهین رفت، بار دوم چندان دور و دشوار نخواهد بود. این حرمت که شکسته شود، رابطه با بحرانی روبرو می‌شود که چندان قابل حل نیست. همیشه جدل هست، همیشه توهین هست و دیگر حد و مرزی وجود ندارد پس همه چیز خرد می‌شود و به سادگی از بین می‌رود.


احترام یکدیگر را نگه داشتن، منافاتی با صمیمیت ندارد. آدم‌ها می‌توانند خیلی صمیمی باشند و خیلی در نظر و کلام یکدیگر محترم. اتفاقا به نظرم رابطه‌ای که احترام‌ها در آن شکسته شود صمیمیت‌ش کمتر خواهد بود. من با کسی که حس کنم هر آن ممکن است صدایش رویم بلند شود، کسی که رفتارهای توهین‌آمیز می‌کند یا کسی که مسخرگی و لودگی در رفتارش با من موج می‌زند نه احساس راحتی میکنم نه دوست دارم چندان صمیمی و نزدیک باشم. دلخوری و انتقاد را هم می‌شود با احترام منتقل کرد. 


-----------------

پ.ن1: پشت‌سریم توی تاکسی با مبایلش صحبت می‌کرد و با آرامش تمام می‌گفت: «خیلی آشغالی. خیلی بی‌شعوری!»

پ.ن2: بچه‌ی یکی-دوساله‌اش را توی ایستگاه مترو بغل گرفته بود و با منطق (!) تمام توی چشمهاش نگاه می‌کرد و می‌گفت: «خیلی بی‌شعوری. می‌دونی؟ خیلی بی‌شعوری»

پ.ن3: صدایش را بلند کرد و فریاد زد «...» تمام احترامش برایم از بین رفت. 

پشت سر تمام این رفتارها و توهین‌ها، متاسفانه همین روند ادامه خواهد یافت و بسیار بیش از پیش شدت می‌گیرد.